رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

ترسیم پرواز ماهی ها

عشق بازی برگ های زرد و نارنجی میان فصل پاییز است 

فصل گذشتن از خود 

 

گذشتن از میان سایه سرو ها... 

و این سایه های همیشه تکراری سرو 

 

و باز هم کویر حقیقت پشت بازی سرو هاست  

و جاده ی بی انتهای رقص واژه ها 

 

برزخی که دو زمان را همواره تکرار می کند 

انتظار به شروع و انتظار به بازگشت 

 

دو انتظار تلخ رفتن و ماندن  

و این ترسیم پرواز ماهی ها در سکوت آدریناست 

 

ماهی از گم شدن در دریا نمی هراسد  

گرچه هیچ کجا برایش بوی خانه را نمی دهد  

فسم به آدرینا

 

قسم به پرواز زیبای پرستوی مهاجر 

دیگر ترسی از سقوط در ارتفاع هیمالیا نیست 

 

و سقوطی زیباتر تنها بهانه ی پرواز  

و دیگر چشم های پرنده اشک نیست 

 

آن گاه که از کوه ها نالان می شوی 

چه می دانی اوج تو چگونه شکل گرفت 

 

و دیگر برای پر زدن سقوط تنها دلیل است 

و باران پرواز به سوی سقوط دریا است 

 

پروازی به زیبایی پاکی آب 

و من دریا را آدرینا نامیدم  

 

چرا که زیباتر از دریا نشناختم 

آن که در دل خود کوه هایی عظیم تر از 

دشت های ما دارد 

 

اما به زیبایی خویش آن ها را نهان ساخته 

تا که شاید بیاد آوریم 

نمایش مروارید بهایش را کم خواهد ساخت 

 

فسم به آدرینا 

که اگر مروارید پوشش صدف می شد 

صیادان تنها به دیدن صدف ایمان می آورند 

 

پرنده ی زیبایی پرواز در سقوط پنهان است 

آن چنان که عشق سقوط بی پروای

 از قله ی خودخواهی است

و آخرین گلبرگ هرگز به تو دروغ نخواهد گفت

و داستان تکراری بازی کاغذ های مچاله و فریاد قلم 

هرگز سکوت تو را نخواهد شکست... 

 

و دیگر حتی رنگ انتظار را به بهای 

 معصومیت چشم ها نمی خرند 

 

و قیامتی زمانی است 

تا که دیروز و امروز و فردایت را به بازی تقارن بکشد 

 

و ندانی از کجا آغاز شدی 

و چه هنگام همسفر شدی 

و چه هنگامی داستان وداع را نوشتی 

 

 

دیگر جسم خسته خاموش است 

لحظه آغاز عشق لحظه مرگ بود 

و آتش بهانه ی جزای تو بود 

 

و چگونه روح های صیقل خورده با سنگ را 

می توان با آتش خاموش کرد

 

و چه ساده یاد گرفتیم رنج حقارت را با  

عطوفت عشق درمان کنیم 

 

و تنها دروغ بزرگ عشق میان انسان های گرگ نما 

و سگ های بیابانی 

 

و خسته از فریاد گربه های همسایه 

و شاید تبسم سرد بی روح نگاه تحقیر  

 

پاسخ ما شد...

 

قسم خورد ترحم هم لیاقت می خواست 

و من آن را به ازای پاداش عشق دادم

 

و این بازی با گلبرگ ها دیگر معنا ندارد 

 

بگو دیگر گل را پر پر نکند

و بشمارد: 

دوستم دارند 

دوستم ندارند 

.... 

 

و آخرین گلبرگ هرگز به تو دروغ نخواهد گفت 

گرچه نگاه او فریب باشد 

قصه دریایی

در میان تقدیر موج و دریا 

جای صدف های به گل نشسته خالی است 

 

دخترک سراغ مروارید را از موج های دریایی می گرفت 

و روز ها به انتظار صدف ها می نشست 

و سالها بعد که دخترک بزرگ شد  

دریا مرواریدی را از راهی آنسوی اقیانوس ها برای دخترک آورد 

 

اما دستان خشن صیاد صدف خالی را به او هدیه داد 

 

و او گلایه نامه ای به دریا آبی نوشت 

و خدا باران آفرید 

 

مرواریدی ساخته از پاکی آب تا که شاید  

دیگر دست هیچ صیادی به او نرسد 

 

disloyal....

در انتهای جاده ی خاکی عشق 

کوهستانی بود 

سر پوشیده از برف 

 

و زمینی به قدر بهای بی وفایی 

و خانه ای به ارتفاع ۳۰ یا ۴۰ متر 

ارتفاعی به نام برج 

 

برجی که با آن خط عشق را پاک می کردند 

و تازه می دانستی 

 

این همان ارتفاع بی وفایی است 

هنگامی که به ارتفاع عمودی  disloyal می رسیم 

و تازه می فهمیم 

در این ارتفاع آدم ها حتی قدر یک نقطه هم نیستند 

 

و خود را آن قدر بزرگ  می بینی 

که ساختمان پناهگاه تو می شود 

 

و محو تماشای آدم های داخل ساختمان می شوی 

و قسم می خوری آنان به قدر تو بزرگ هستند 

 

و اشک های عشق را نمی بینی 

و کوه ها متلاشی می شوند 

 

انگار قیامتی باشد 

دریای آبی چشم خشک می شود 

 

و تو هنوز محو تماشای ارتفاع برج هستی 

 

و دیگر با زمین هم فاصله داری 

قسم به نفس های آهسته پیرزن بیمار

قسم به ضربه های تیشه ی قلم شکسته بر کاغذ 

قسم به صدای سکوت سپید کاغذ  

 

 

من که گمان می کردم با فرو رفتن در دریا خواهم مرد

چگونه باید زندگی ماهی را در عمق دریا باور می کردم  

 

.....

ادامه مطلب ...