رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

سوغات شیطان

شیطان میان شهر قدم می زد و نقابی زیبا بر صورت زده بود و فریاد می کشید من یک انسان بزرگ و مهم هستم.کودکان با نگاهی معصومانه به او خیره می شدند و دلشان می خواست زود تر بزرگ شوند تا همانند شیطان نقابی بر صورت زنند و فریاد زنند من هم یک انسان بزرگ هستم.


ناگاه یکی از کودکان جلوتر رفت و گفت می خواهم مثله تو باشم درست همانند تو...شیطان جلوتر آمد با انگشتانش گونه هایش را لمس کرد و پرسید نام تو چیست؟ کودک لبخندی زد و گفت سوگند...

شیطان با صدایی بلند شروع به خندیدن نمود و فریاد کشید از فردا دیگر سوگند  دیگر کودک نیست و یک انسان بزرگ و کامل هست.سوگند دلش لرزید با صدایی آهسته از شیطان تشکر کرد و از او دور شد و میان جمع بچه ها رفت و گفت من فقط همین یک روز را وقت دارم بچه باشم دلم می خواهد برای همیشه بازی کنم و تمام بازی ها را انجام دهم تا وقتی فردا بزرگ شوم و دیگر  یک انسان بزرگ باشم نمی توانم با شما بازی کنم چرا که شما تنها یک کودک هستید.


آن روز سوگند تا شب میان خانه بازی کرد و اصلا دلش نمی خواست به خانه برگردد آخر قرار بود تنها فقط همان روز را کودک باشد و اگر به خانه می رفت  فردا دیگر بزرگ می شد .شب شده بود تاریکی همه جا را پر کرده بود همه ی بچه ها به خانه رفته بودند .سوگند خسته و تنها به دور و بر نگاه انداخت اما هیچ کس نبود نگاهی به زمین انداخت گوشه ای از آن خطوط لیله بازی را کشیده بودن فریاد زد یک بازی جدید و شروع به بازی کردن نمود


خواب چشمانش را گرفت به سمت خانه راه افتاد وقتی به خانه رسید خیلی خسته بود مادرش نگاهی به او انداخت و گفت امروز چقدر بازی کردی مگر فردا را گم کرده بودی فردا هم روز خداست...


سوگکند لبخندی زد و گفت من از فردا بزرگ می شوم و دیگر باید مثه بزرگتر ها باشم....

مادرش که انگار از حرف های او چیزی نفهمیده بود لبخندی زد و گفت عزیزم تو همین الان هم بزرگ شدی و فردا بزرگ تر خواهی شد....


سوگند مغرورانه و سرمست به اتاقش رفت.خودش را روی تخت انداخت دلش می خواست زودتر صبح از راه برسد.چقدر دلش هوای بزرگ شدن کرده بود.صبح آهسته آهسته رسید ....


سوگند به سمت آینه رفته بود اما هنوز کودک بود چه می شد کرد هنوز تا بزرگ شدن راه زیادی بود دلش نمی خواست به کوچه برود اگر به کوچه می رفت  و همه او را می دیدند که هنوز یک دختر بچه است چقدر به او می خندیدند سوگند با صدایی بلند شروع به گریه کردن نمود.شیطان مقابل او ظاهر شد و نقابی را به او داد و گفت این را بزن و برای همیشه بزرگ شو....


و از آن روز به بعد سوگند هر روز با نقاب به بیرون می رفت او هنوز دختر بچه بود اما نقاب بزرگتر ها را زده بود و آن نقاب به او آموخت دروغ بگوید بازی کند مغرور باشد و دلش با هیچ کس آشنا نباشد و هرگز صورت زیبایش را به کسی نشان نداد.از آن روز به بعد کودکان بسیاری در شهر دلشان می خواست مانند سوگند بزرگ باشند و به سراغ شیطان می رفتند و نقاب انسانیت را بر چهره می زدند و برای هم انسان بودن را بازی می کردند.سال ها گذشت آن قدر که نقاب ها کهنه شد و کودکان به ناچار خود برای خویش نقاب می ساختند و از آن به بعد در شهر ما انسان بودن فراموش شد و همه فکر می کنند بزرگ بودن به نقاب داشتن است و صداقت میان شهر ما گم شد و لبخند ها و ااشک ها تنها یک بازی شد.....

و این قدیمی ترین افسانه شهر من است نمی دانم آیا تو هم مانند ما نقاب داری ؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد