رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

به قیمت سی ال اس

آقای جوان معلم در حال درس دادن به بچه های آموزشگاه  بود که گوشی اش زنگ خورد.عشق دوران قدیم به او زنگ زده بود و او را برای کار به شرکت مادرش دعوت می کرد ...پسر از کلاس بیرون رفت انگار تمام دنیا را به او داده بودند مدیر آموزشگاه او را صدا زد .باورش نمی شد او از پسر برای دخترش که دانشجوی دکتری بود خواستگاری می کرد.همه می گفتند مدیر خیلی پولدار است و برای دخترش حساب 4 ملیاردی باز کرده است و دخترش یک سی ال اس خوشگل دارد....

آقای معلم غرق در رویاها بود .دوباره گوشی اش زنگ خورد دخترک بود.آن روز به دیدن دختر رفت و به او گفت من خریدنی هستم قیمت من یک سی ال اس است اگه نمی تونی منو بخری باید منو فراموش کنی.

دختر آن روز تا صبح دعا می کرد کاش می توانست یک سی ال اس داشته باشد..

بیماری مصری عشق خیالی

روانشناس نگاهی به چشم های اشک الود دختر انداخت و گفت: وسواس فکری یک بیماری است که اخیرا میان شهر ما رواج پیدا کرده او بیمار است....دختر ملتمسانه به دکتر چشم دوخته بود و آهسته تکرار می کرد راه درمان چیست؟چرا کسی که تمام دنیای من است این بیماری را دارد و حتی نمی داند مرا دوست دارد یا نه  و هر روز دختری را به بازی می کشاند...

دکتر نگاهی به او انداخت و گفت او حتما در گذشته خود یک عشق گم شده داشته .شاید اگر او را پیدا کنی و بخواهی با او صحبت کند بیماری اش درمان یابد و یاد بگیرددوست داشتن را باور کند....

دختر تمام شهر را گشت سال ها و  سال ها و از تمام دوستان پسر پرس و جو می کرد تا روزی معشوقه قدیمی او را یافت .روزی قراری ترتیب داد تا ان ها یکدیگر را دوباره ببینند در آن روز پسر داستان تمام عشق های خیالی اش را گفت و دختر داستان تمام روزهای دوست نداشتنش را ،او نیز عشق گم شده ای داشت. و این داستان تا بی انتها برایش تکرار می شد.

 و تصمیم گرفت در ان شهر یاد بگیرد بدون دوست داشتن ها زندگی کد چرا که تمام مردم شهر این بیماری را گرفته بودند حتی خودش انگار بیماری مصری بود.

سهم دانه برفی

روزهای سرد و برفی از راه رسیده بود میان برف های سپید یک ردپا باقی مانده بود.می گفتند رد پای ارابه ای خداست.می گفتند فرشته ها ارابه را بر دوش می کشند و خدا برای مردم آن شهر شادی ها و غم را بر روی زمین می پاشد و روزی که برف ها آب می شوند آن ها در میان خانه ها و دل های مردم شهر جوانه می کند هرکس زودتر به سرزمین برفی برسد می تواند سهم بیشتری از برف ها بردارد و او که از همه دیر می رسد تنها غم ها برایش می رسد...

کودکان دوان دوان به سوی سرزمین برفی می دویدند و هرساله دانه های شادی را برای خود می بردند و تنها پیرزن سالخورده ده سهم غم ها را بر می داشت..پیرزن نمی دانست دانه ی آخر نامش حکمت است و زیباترین سهمی هست که می تواند از خدا بگیرد...و هرساله دانه برفش را به دیگری هدیه می داد و آن سال برایش تمام به انتظار می گذشت