رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رنگ مرگ

کاسه گلی آب روان

رودهای شهر شما اشک روان

تکه نانی از جنس عشق

سفره ی شما به رنگ مرگ عشق

کلبه ی چوبی به ساز درخت سرو

و خانه ای آهنین به رنگ ویرانی ده

و دیگر گرگ ها بیدار شدند

و گو سفندان خود معلم گرگ ها

و چوپان بازیچه

در روستای عشق

عاشق و معشوق بیگانه اند

هر دو تنها

و می گویند آشنا

و انتظار درخت را پر ثمر نمی کنند

و همه به آغوش زمین پناه می برند

و از ترس عشق

خود را می سوزانند

و دیگر عشق بی ارزش است

و اگر بگویم خدایم را عاشقم

گویند دیوانه است

و اگر گویم امامم را می خوانم

از آن رو که عاشقم

می گویند

عشق تو به چه کار او آید

اگر گویم

مادر یعنی عشق

پدر یعنی عشق

می گویند برو به بازار عاشقان

شهر دیوانگان

عشق دروغ است

معلم عشق را خط خطی می کند

و به من ریاضی درس می دهد

معلم دفتر نقاشی ام را

چبی آن که نگاه کند

نمره می داد ۲۰

گرچه سنگی بکشم

که کبوتری را کشت

یا آن که باغبانی را بکشم

که شقایق را کاشت

و معلم می گوید

بازی رنگ ها افسانه است

بچه ها ریاضیات کار دل است

و دیگر مردم شهر ما سیب ها را می فروشند

و با آن قلاده ی سگ هایی را می خرند

تا برج هایشان پا برجا بماند

دیگر اشک های دختر آفریقایی

همچو اسکلت های دایناسور ها بی ارزش است

و این جا دل ها را می فروشند

و قصر می سازند

و می گویند حال عشق را به این قصر می بریم

و نمی دانند

آن روز دیگر عشق تنها رنگ مرگ اوست.

 

اشعارفروغ فرخزاد

 

من از تو می مردم

اما تو زندگانی من بودی

تو با من می رفتی

تو در من می خواندی

وقتی که من خیابانها را

بی هیچ مقصدی می پیمودم

تو با من می رفتی

تو در من می خواندی

تو از میان نارونها گنجشکهای عاشق را

به صبح پنجره دعوت می کردی

وقتی که شب مکرر می شد

وقتی که شب تمام نمی شد

تو از میان نارونها گنجشکهای عاشق را

به صبح دعوت می کردی

تو با چراغهایت می امدی

وقتی که بچه ها می رفتند

و خوشه های اقاقی می خوابیدند

و من در اینه تنها می ماندم

تو با چراغهایت می امدی...

تو دستهایت را می بخشیدی

تو چشمهایت را می بخشیدی

تو مهربانیت را می بخشیدی

تو زندگانیت را می بخشیدی

وقتی که من گرسنه بودم

تو مثل نور سخی بودی

تو لاله ها را می چیدی

و گیسوانم را می پوشاندی

وقتی که گیسوان من از عریانی می لرزیدند

تو گوش می دادی

اما مرا نمی دیدی   

 

--------------------------- 

 

دریایی 

 

یک روز بلند افتابی

در ابی بیکران دریا

امواج ترا به من رساندند

امواج ترانه بار تنها

چشمان تو رنگ اب بودند

انگه که ترا در اب دیدم

در غربت ان جهان بی شکل

گویی که ترا به خواب دیدم

از تو تا من سکوت و حیرت

از من تا تو سکوت و تردید

ما را می خواند مرغی از دور

مخواند به باغ سبز خورشید

در ما تب تند بوسه می سوخت

ما تشنه ی خون شور بودیم

در زورق ابهای لرزان

بازیچه ی عطر و نور بودیم

می زد می زد درون دریا

از دلهره ی فرو کشیدن

امواج امواج نا شکیبا

در طغیان به هم رسیدن

دستانت را دراز کردی

چون جریانهای بی سرانجام

لبهایت با سلام بوسه

ویران گشتند روی لبهام

یک لحظه تمام اسمان را

در هاله ای از بلور دیدم

خود را و ترا و زندگی را

در دایره های نور دیدم

گویی که نسیم داغ دوزخ

پیچید میان گیسوانم

چون قطره ای از طلای سوزان

عشق تو چکید بز لبانم

انگه ز دور دست دریا

امواج به سوی ما خزیدند

بی انکه مرا به خویش ارند

ارام ترا فرو کشیدند

پنداشتم ان زمان که عطری

باز از گل خوابها تراوید

یا دست خیال من تنت را

از مر مر ابها تراشید

پنداشتم ان زمان که رازیست

در زاری و های های دریا

شاید که مرا به خویش می خواند

در غربت خود خدای دریا

--------------------- 

 

همه شب دلم با کسی می گفت

سخت اشفته ای ز دیدارش

صبحدم با ستارگان سپید

می رود می رود خدا نگهدارش

من به بوی تو رفته از دنیا

بی خبر از فریب فرداها

روی مزگان نازکم می ریخت

چشمهای تو چون غبار طلا

تنم از حس دستهای تو داغ

گیسویم در تنفس تو رها

میشکفتم ز عشق و می گفتم

هرکه دلداده شد به دلدارش

ننشیند به قصد ازارش

برود چشم من به دنبالش

برود عشق من خدا نگهدارش

اه اکنون تو رفته ای و غروب

سایه می گسترد به سینه ی راه

نرم نرمک خدای تیره ی غم

می نهد پا به معبد نگهم

می نویسد به روی هر دیوار

ایه هایی همه سیاه سیاه


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

  

 
شب به روی جاده ی نمناک

سایه های ما زما گویی گریزانند

دور از ما در نشیب راه

در غبار شوم مهتابی که می لغزد

سرد و سنگین بر فراز شاخه های تاک

سوی  یکدیگر به نرمی پیش می رانند

شب به روی جاده ی نمناک

در سکوت خاک عطر اگین

نا شکیبا گه به یکدیگر می اویزند

سایه های ما...

همچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین

گویی انها در گریز تلخشان از ما

نغمه هایی را که ما هر گز نمی خوانیم

نغمه های را که ما با خشم

در سکوت سینه می رانیم

زیر لب با شوق می خوانند

لیک دور از سایه ها

بی خبر از قصه ی دلبستگی هاشان

از جدایی ها و از پیوستگی هاشان

جسم های خسته ی ما در رکود خویش

زندگی را شکل می بخشند

شب بروی جاده ی نمناک

ای بسا من گفته ام با خود

زندگی ایا درون سایه ها مان رنگ می گیرد

یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟

ای هزاران روح سر گردان

گرد من لغزیده در امواج تاریکی

سایه ی من کو؟

نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم

سایه ی من کو؟

سایه ی من کو؟

من نمی خواهم

او چه می گوید؟

او چه می گوید؟

خسته و سر گشته و حیران

می دوم در راه پرسشهای بی پایان

سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم

من نمی خواهم

او بلغزد دور از من روی معبر ها

یا بیفتد خسته و سنگین

زیر پای رهگذرها

او چرا باید به راه جستجوی خویش

روبرو گردد

با لبان بست ی درها

او چرا باید بساید تن

بر درو دیوار هر خانه؟

او چرا باید ز نومیدی

پا نهد در سر زمینی سرد و بیگانه؟

اه...ای خورشید

سایه ام را از چه از من دور می سازی؟

از تو می پرسم:

تیرگی درد است یا شادی؟

جسم زندان ست یا صحرای ازادی؟

ظلمت شب چیست؟

شب

سایه ی روح سیاه کیست؟

او چه می گوید؟

او چه می گوید؟

خسته و سر گشته و حیران

میدوم در راه پرسشهای بی پایان


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

سرود زیبایی 

آه ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
هیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خوانده ای ؟
هیچ می دانی که من در قلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم
هیچ می دانی کز این عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم
گفته اند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان می دهد
آری اما بوسه از لبهای تو
بر لبان مرده ام جان میدهد
هرگزم در سر نباشد فکر نام
این منم کاینسان ترا جویم به کام
 خلوتی می خواهم و آغوش تو
خلوتی می خواهم و لبهای جام
فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
ساغری از باده ی هستی دهم
بستری می خواهم از گلهای سرخ
تا در آن یک شب ترا مستی دهم
آه ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
این کتابی بی سرانجامست و تو
صفحه کوتاهی از آن خوانده ای  
 
------------------- 

 

یک شب ز ماورای سیاهی ها
چون اختری بسوی تو می آیم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می آیم

سرتا به پا حرارت و سرمستی
چون روزهای دلکش تابستان
پر می کنم برای تو دامان را
از لاله های وحشی کوهستان

یک شب ز حلقه که به در کوبم
در کنج سینه قلب تو می لرزد
چون در گشوده شد تن من بی تاب
در بازوان گرم تو می لغزد

دیگر در آن دقایق مستی بخش
در چشم من گریز نخواهی دید
چون کودکان نگاه خموشم را
با شرم در ستیز نخواهی دید

یکشب چو نام من به زبان آری
می خوانمت به عالم رویایی
بر موج های یاد تو می رقصم
چون دختران وحشی دریایی

یکشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو می سوزد
چشمان من امید نگاهش را
بر گردش نگاه تو می دوزد

از  « زهره » آن الهه افسونگر
رسم و طریق عشق می آموزم
یکشب چو نوری از دل تاریکی
در کلبه ات شراره می افروزم

آه ای دو چشم خیره به ره مانده
آری منم که سوی تو می آیم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می آیم 

 

----------------------- 

 
در دو چشمش گناه می خندید
بر رخش نور ماه می خندید
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله یی بی پناه می خندید
شرمناک و پر از نیازی گنگ
 با نگاهی که رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه کردم و گفت
باید از عشق حاصلی برداشت
سایه یی روی سایه یی خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه ای لغزید
بوسه ای شعله زد میان دو لب  
 
---------------- 
در برابر خدا 
 

از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدا ی قادر بی همتا
یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه من بینی
این مایه گناه و تباهی را
دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده آه رهایش کن
یا خالی از هوی و هوس دارش
یا پایبند مهر و وفایش کن
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من صفای نخستین را
آه ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم
 از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را
عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو
یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشقش تازه فتح رقیبش را
آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستی را
راضی مشو که بنده ناچیزی
عاصی شود بغیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرابشنو
آه ای خدای قادر بی همتا
  

زندگی جام شرابی است

زندگی جام شرابی است

که گاه می نوشیم

و گاه در زیر زمین پنهان می کنیم


روزی جرعه ای از آن را می فروشیم

و روزی جرعه ای از آن را می خریم


گاه دست به دست می چرخانیم

و گاه جام خالی را می شکنیم....


مجموعه اشعار


سلام به همه ی دوستان خوبم


برای مشاهده لیست اسامی بهترین اشعار من

به آدرس http://parmis.mahblog.com سر بزنید


منتظر نظرات تک تک شما هستم

موفق باشید

آخرین درس مدرسه ی ما



تمام واژه ها به خواب رفتند


و هیچ واژه ای بیدار نیست



همه به بودن تظاهر می کنند


همه از تقسیم فاصله ها می گریزند



ادامه مطلب ...

قلم تنها بود




قلم تنها بود


اما صدای قلب را شنید



هرچند  واژه نامه ای از درد بود


هرچند آماری از غم بود



اما قلم  برای خود ترانه ساخت


و گفت:


می خواهم در قصر تنهایی خود بمانم


تا که شاید ترانه ام تمام زندگی ام باشد



ادامه مطلب ...

واژه ها کوچک بودند


در میان گذر بهانه ها

سادگی بهترین بهانه بود



شقایق مرز دل ما

تا شهر خدا بود


واژه ها کوچک بودند

در دل شکسته ی ما بزرگ شدند


و ما سهم انسان بودن خود را دریافت کردیم

و بالاترین قیمت را پرداختیم

حتی به قیمت


ویران ساختن شیرین ترین ثانیه های انتظار


اشک پاک متولد شد


اشک پاک متولد شد

و انسان شکل گرفت


شقایق فقط بهانه بود

تا به تو بگویم



عشق همان دقایق سادگی است

ادامه مطلب ...

انتظار و فراموشی


میان کاغذ های خط خطی دنبال قلم می گشت

شاید ورق زدن برگ های دفترمثل این باشد

که دارد کتابی را می خواند


اما صدای نفس های قلم را در میان

برگ های خط خطی نشنید

ادامه مطلب ...

انتخاب


آسمان پر شد از ابر های سپید و خاکستری

و خورشید  با دیدن ابر ها در برابر چشمان ما کمرنگ تر شد


و عشق با ما شرط بست؟

گفت:

با تو می مانم اگر تو بگویی

این ابر باران خواهد شد یا برف


ادامه مطلب ...