رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

بوم نقاشی

بوم نقاشی را رنگ می زد

بی آنکه بداند خود نیز مشتی از رنگ هاست

می نازید بر چیرگی دستانش بر قلم


کاش می دانست خدا او را از بی رنگ ترین ها

بر لوح زندگی تقاشی کرد

گمان

از تو به تو می نویسم..

گفتند عشق محکوم است

و بر این گمان خویش پایکوبی کردند


مگر نمی دانند قاضی نیز عاشق است


واژه های او اگر بر عدالت است

پس یقین بردم عشق نیز امانت است

ترس

دیگر از رقص قلم بر کاغذ نمی هراسم

دیگر از روزی که عشق را بر چوبه ی دار بردند نمی هراسم....


دیگر از غبار چشمانت نمی ترسم

امشب بستر خاکی من در کنار خانه ی گلی توست

تو را از خود به خود شکایت نامه ای می نویسم

شکایت نامه ای نوشته شد

از جرم هایی که همه بی رنگ بود

از زمان هایی که فردایت را می ساختی

از دیروزی که در امروز و فردایت گره می خورد


و آوار های گلی تو بر قلبی می ریزد

که خود دیروز برایت از خاک تن خویش خانه ای ساخت

و تو امروز  او را به هیچ بدل ساختی


و مرز باور خویش تنها جسمت بود

و تنها سایه ای را دنبال می کردی

که خود  بر بوم قلبت نقاشی می کردی

هر آن چه خود نیز مشتی از رنگ بودی


رنگ هایی از جنس سیاهی که تمام رنگ ها را شامل می شد

افسوس که چشمان من تنها به رنگ آبی بود

و گمان می کرد دریایی هستی.......


تو را از خود به خود شکایت نامه ای می نویسم



 

شاید او معشوقی دیگر داشت

سکوت میان قلم و کاغذ جان گرفته بود چشم ها بی صدا التماس می کردند و آرام در دل او را صدا می زند و بر زبانش واژه ای دیگر بود که شایه از قصه بازی رنگ ها و فصل ها نقل می کرد و صدای گرم او مثل آکوردهای گیتار هر لحظه نواخته می شد او می دانست آنچه در وجود معشوق زمزمه می شد اما بی تفاوت بی صدا یی هم نوایی تنها می خواند از قصه هایی که با او بی رنگ بود کاش لحظه ای دیگر مرا می خواند آرام و بی صدا کیفش را برداشت در دلم هزار بار می خواست فریاد زند لحظه ای دیگر باش اما روحم را به زنجیر کشیده بودند و لب هایم مثال کوردلان خاموش بود او می رفت و می گفتند دیگر باز نخواهد گشت شاید او معشوقی دیگر داشت

برف عشق

برف های سپید این تبلور سردی و عشق  

قدم های خسته ی باد میان شاخه های عریان 

برگ هایی که ققط امروز مشتی از خاک شدند 

و چگونه می توان باور کرد روزی دوباره شکوفه ها مهمانی می گیرند  

 

و قدم های انتظار مرد عابر برای رسیدن 

دل تنگی برای پریدن از قفس دل تنگی 

خنده های پر دردی که تو شیرین دانستی 

و این جاده بی انتها در کجا ختم خواهد شد 

 

وقتی دلش می خواست مثل ماهی در اعماق دریا گریه کنه 

جایی که دل هیچ کدوم از رهگذر ها براش نسوزه 

جایی که اشک های اون دریای آبی تو بشه 

 

برف لباسش را پر کرده بود 

جامه ی سیاه او دیگر سپید بود 

مگر فقط خدا کاری کند 

تا که این جامه ی سیاه او سپید شود 

 

و اگر او بخواهد دیگر محال است 

از برف و عشق بهراسی.........

عابر

و شاید رودخانه دوباره مرا صدا زند 

و چه کودکانه باور کردیم 

با سنگ ریزه ها می توان سدی ساخت تا تمام رودخانه را صاحب شویم 

و دوباره قصه آب و سنگ تکرار می شود 

و دوباره آب حتی از پس سنگ ها گذشت و دوباره او فقط از سرزمین من رد شد 

 

و او که سدی سخت تر ساخت رودخانه به انعکاس رسید 

و مسیرش را تغییر داد 

و دیگر حتی از جاده ی ما گذر هم نکرد 

 

و فقط باید یاد بگیریم نظاره گر باشیم 

نه سنگی از جنس حلقه برای او که می خواهد تنها عابر سرزمین من باشد