رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

مرد فروشی(داستان واقعی)

به نام او که مهر ها در دل ها آفرید و به نام خالق سرنوشت

دستان زیبای نسیم صبحگاهی هر از گاهی صورتش را لمس می کرد
انقدر سرگرم بازی زمان و ارقام بود که حتی وقت نداشت خودش را دوست داشته باشد

مثل همیشه سر کمدش رفت و کت شلوار نقره ای براق رو پوشید
-من می رم شب دیر بر می گردم تا ساعت 12 کلاس دارم
-موفق باشی پسرم

هوای کوچه آن روز صبح مثل هر روز زیبا بود اما توی دلش وقتی برای دیدن زیبایی نداشت
آروم نگاهی به آسمان انداخت و به خدا گفت : دیگه خسته شدم از تنهایی دلم می خواد از زندان تنهایی آزاد بشم...

آهسته و آروم قدم بر می داشت هر از گاهی کیفش را از این دست به اون دست می کرد
چشماش به زمین خیره شده بود و تو دلش هزارتا نگرانی بود
از قصه ی چک ها و سفته ها گرفته تا تنهایی های دیروز و فرداش...

آهسته و آرام وارد موسسه شد
-سلام
-سلام آقای راد خوش اومدید بعد کلاس بیاین دفتر مدیر باتون کار داره
-بله چشم حتما

وقتی وارد کلاس شد مثل همیشه خسته بود
آرام ماژیک رو برداشت و روی تخته یک انتگرال بزرگ کشید و شروع کرد به درس دان
-انتگرال گیری به روش جز به جز (آهسته توی دلش می گفت زندگی مثل بازی انتگرال و مشتق.دارم از زنده بودن خسته می شم)


مشغول نوشتن بود که صدای زنگ گوشیش بلند شد
-بله
-سلام.خسته نباشید
-ممنون شما
-منم سارا
-ببخشید به جا نیاوردم
-امیر منم سارا
-ببخشید نشناختم
یادت نیست قبلا اومده بودی اندیشه
-اه خوبی.
-ممنون
-من الان سر کلاسم
-باشه بعدا بت زنگ می زنم
...

صورتش سرخ شده بود
انگار دوباره دلش هوای زندگی داشت
دوباره عشق گمشده از راه رسیده بود...

آهسته نگاهی به ساعت انداخت انگار وقت کلاس تموم شده بود
-خب بچه ها خسته نباشید

سریع به سارا پیام داد
عزیزم کاری داشتی تماس گرفتی؟
-آره برای شرکت   یه مدیر می خوایم
می تونی بمون کمک کنی تو مدیر فنی خوبی می شی
-باشه عزیزم
-پس فردا منتظرم زود بیا
...
خانم مدیر نگاهی به اون انداخت
-آقای راد شما دارید اس ام اس بازی می کنید من دارم دنبال شما می گردم

-ببخشید شرمنده الان میام خدمتتون

امیر-امری با بنده داشتید؟
مدیر-پسرم اصلا نگران پول نباش اگه الان موقعیت ازدواج نداری من کمکت می کنم
فکر می کنم بتونم برای خریدن خونه و ماشین بتون کمک کنم
برای من از هر چیزی مهم تر خوشبختی دخترمه
-بله خانم مدیر.آخه درس دخترتون که هنوز تموم نشده اون ترم 3 پزشکیه.هنوز از درسش خیلی مونده
-پسرم من برام خیلی مهمه که با دخترم ازدواج کنی.وگرنه ازت خواستگاری نمی کردم
می دونی تو این مدت تو حتی به یک دختر هم نگاه نکردی.این برام خیلی باارزش بود.تو می تونی بهترین شوهر برای دخترم باشی
اون هنوز 19 سالشه و سنش خیلی کمه می خوام توی انتخاب درست بش کمک کنم
-بله خانم مدیر هر چی شما بفرمایید
-موفق باشی پسرم
-با اجازه
....

فردا صبح
امیر با عجله به سمت اندیشه شرکت مادر سارا رفت
سارا-سلام
امیر-سلام
-بیا تو مادرم منتظرته

مادر سارا-سلام پسرم می تونی با ما همکاری کنی
-بله خانم محمدی فقط عصر ها می تونم بیام صبح ها سرکارم

سارا-باشه مشکلی نداره
امیر نگاهی گرمی به سارا انداخت و یاد جمله ی مدیر افتاد(من تو رو برای دخترم انتخاب کردم.چون ندیدم تو توی این مدت به دختری نگاه کنی تو خیلی پاکی)
اشک توی چشم هاش جمع شد و آهسته در دل گفت : شاید عشقم را جایی دیگه پیدا کردم.برای همین لازم نبود تو صورت دیگه ای دنبالش بگردم.

امیر-خانم محمدی فقط یه کمی به من زمان بدید شاید یه وقتایی دیر و زود بتونم بیام آخه سرگرم مراسم عروسی هستم

سارا نگاهی تلخی به امیر انداخت و زیر لب گفت : مبارک باشه
امیر سرش رو انداخت پایین  و سکوت کرد

مادر سارا -آقای راد کپی مدارکتونو آوردید؟
-وای  ببخشید یادم رفت .اینجا دستگاه هست کپی بگیرید؟

مادر سارا-نه پسرم
-پس من باید برم کپی بگیرم نزدیک ترین کپی کجاست؟

مادر سارا به سارا گفت : ایشونو تا فتوکپی همراهی کن...
سارا توی دلش دوست نداشت بره.حرف های امیر براش خیلی تلخ بود
من دارم ازدواج می کنم

نگاهی به مادش انداخت و گفت :باشه

امیر آروم سرش رو انداخت پایین و با سارا به هم به سمت خیابون رفتند

انگار فقط یک قدم با هم فاصله داشتند اما دلاشون خیلی از هم دور بود.


امیر و سارا یا هم توی خیابون قدم می زدند
امیر سعی می کرد نزدیک  سارا را راه بره
اما سارا خودش رو کنار می کشید
توی دلش از امیر خیلی ناراحت بود
-خب آقای راد این هم فتو کپی
-خب بیاین با هم بریم داخل
-نه لزومی نداره شما برید کپی بگیرید من همین بیرون منتظر می مونم
-باشه
..
سارا آروم توی خیابون قدم می زد دلش می خواست گریه کنه. اما انگار غرورش بش اجازه نمی داد
دلش می خواست تا صبح تو خیابون تنها راه بره

امیر از مغازه بیرون اومد نگاهی به سارا انداخت و گفت : بیا تو مغازه
سارا که به زور جلوی اشک هاشو گرفته بود گفت: گفتم که نمی خوام لطفا زود کپی بگیرید من عجله دارم باید برگردم کلی کار نیمه تموم دارم
امیر رفت و چند دقیقه بعد برگشت
خب این هم کپی
-خب بدید من ببرم
-نه دوست دارم تا شرکت همراهیت کنم
-باشه
-دوست داری برات یه بستنی بخرم؟
-آره

آرام وارد یه کافی شاپ شدند
سارا تو دلش فکر می کرد حداقل می تونه چند دقیقه ی دیگر با امیر باشه
خیلی دوست داشت بدونه تو دل اون چی می گذره

-خب بفرمایید سارا خانم
-ممنون
-چی دوست داری برات بگیرم؟
-بستنی میوه ای
-نداره
-پس هر چی خواستی بگیر

...
-خب بفرمایید این هم فالوده بستنی
-ممنون.
-خب یه چیزی بگو دیگه
-چی بگم تو بگو از عشقت راستی چند سالشه؟
-بذار حساب کنم 12+5+3+1 می شه حدود 20 سال
-دوستش داری؟
- خیلی پولداره پولاشو دوست دارم چون لازم دارم. اما خودش رو نه
می خوام مثل یه انسان درست و حسابی زندگی کنم بنز سی ال اس
-انسان؟
-آره
_نه بگو آدم.انسان با آدم فرق داره؟
-چی؟
-آدم خودش رو می فروشه اما انسان نه
-ببین زندگی خیلی سخته تو نمی فهمی چی می گم
-من همه ی بالا و پایین زندگی رو دیدم من و از بدبختی نترسون
-می دونی چیه سارا من خریدنیم تو هم اگه منو می خوای باید منو بخری
-خب چی ؟
برای تو 200 ملیون.ولی برای سارا 4 ملیلارد
-من اینقدر پست نیستم که آدم ها رو بخرم

سارا نگاه تلخی به امیر انداخت و گفت :
چرا می خوای خودت رو بفروشی؟
-برای سی ال اس خوشگله؟
سارا زیر لب گفت خوش به حالش کاش منم یه سی ال اس بودم

مرد صاحب کافی شاپ روی صندلی میز جلویی نشسته بود
انگار وانمود می کرد داره قضا می خوره اما هر از گاهی به حرف های اونا هم گوش می داد
شاید به فکر جوونی های خودش می اوفتاد و فکر می کرد عشق چقدر بچه گانه هست

سارا-می شه بریم بیرون من اصلا  توی این کافی شاپ حالم خوب نیست
-می خوای بریم قدم بزنیم
-آره بریم
-خب کجا بریم
-میشه برام آب بگیری من تشنمه
-باشه الان برات می گیریم بیا کیفم پیش تو باشه
-نمی ترسی بدزدمش؟
-نه اصلا مال خودت
...
سارا آروم توی خیوبون قدم می زد
یه دلش می گفت : برو و برای همیشه قالش بذار
یه دلش می گفت نه خب اون فروشیه دیگه من که پولشو ندارم
توی دلش می خواست بگه امیر کاش می تونستم بزنمت

امیر نگاهی به اون انداخت و  بطری آب معدنی رو به اون داد
سارا اشک تو چشماش جمع شد و گفت :ممنون
خب دیگه بریم
-می خوای تا خونه همراهیت کنم
-نه؟
امیر-راستی  اگه می خواستی به من نمره بدی چه نمره ای می دادی؟
سارا-نمی دونم از چند؟
- از ده
-خب تو به من چند می دی؟
-خب اگه از خوشگلی باشه 6(سارا یادش اوفتاد دیروز برای اون همون دختر خوشگله بود که امروز نمرش شده بود 6)
-خب ولی من به تو هشت می دم
-یعنی من اینقدر خوشگلم
-نه.من 7 نمره فقط برای آدم بودنت بت می دم

-آدم بودن؟
دوست داری بازم اشتباه کنی؟
-چی اشتباه؟
-آره همون اشتباه قبلی رو؟
چی می گی دختر؟
یعنی بهت پیشنهاد دوستی بدم دوباره
-آره
امیر تعجب کرد و گفت : اگه تو بخوای هزار بار اینو بت می گم
-سارا خندید و توی دلش می خواست فقط یه روز دیگه با امیر باشه....

امیر خندید و اونها با هم روی صندلی پارک نشستند
گوشی سارا زنگ خورد
-بله مامان.نگران نشو یه کار برام پیش اومده بعدا بت زنگ می زنم.
-مامانت بود
-آره
-خب بگو
-چی بگم
-چرا می خوای خودت رو بفروشی؟
بی خیال؟
-می خوای بری سناریو ت بنویسی
-اگه بخوام سناریو بنویسم از رویاهای خوب  می نویسم
-نه از درد بنویس از درد
-خب سارا چی می خوای بگم
-نمی دونم فقط امروز تا شب با من بمون
-نه من کلاس دارم باید برم
-شاید این آخرین باری باشه که همدیگه رو می بینیم
-چی می گی دختر من که هنوز با سمانه ازدواج نکردم حالا درسش مونده
-اره می دونم
چرا امیر؟
-چون سی ال اس دوست دارم چون زندگی سخته
-برای تو هم سخته آقای مهندس مگه از زندگی چی می خوای؟
-چی می گی .می دونی زندگی یعنی  خونه و ماشین عالی
-اما من هیچ کدوم از این ها رو از تو نمی خوام؟
بیا با هم از این شهر بریم
--کجا؟
-بیابون .کویر هرجا فقط با هم باشیم.من فقط با تو خوشبختم
- می خوای هردومونو بدبخت کنی؟
-اره عشق تا وان داره
-می تونی تاوان بدی
-اره هزار بار
-دیوانه ای؟؟
-اره می خوام با تو بدبخت بشم؟
-نه من نمی خوام بدبخت بشم.من قیمت دارم منو می خوای باید بخری؟
-چی می گی ؟
-گفتم که منو می خوای باید بخری؟
-من پست نیستم که بخوام کسی رو بخرم
-سارا؟
-هیچی نگو دیگه هیچی نگو فقط بذار با هم باشیم.
می خوای برات آهنگ بذارم؟
-آره یه چیز خوب از تو گوشیت بذار.یه آهنگ شاد


(من به بن بست نرسیدم راهم رو کج کردم با تو مشکلی ندارم با خودم لج کردم)
امیر می خندید و می گفت : سارا این داستان منه با تو
کاش تو  اون سی ال اس خوشگله رو داشتی
-سارا آهنگ رو عوض کرد و (فرشته..من نمی گم که بمون با من ...)
اشک تو چشماش جمع شد
امیر حالش بد شد و از صندلی بلند شد و مشغول قدم زدن شد
شاید داشت به تاوان بزرگ عشق فکر می کرد

سارا آروم زیر لب گریه می کرد
امیر دوباره پیش سارا برگشت و دستاشو گرفت و گفت : سارا گریه نکن
تو که بدبختی های منو نمی دونی من کلی قرض و بدهی دارم
من اصلا سی ال اس رو نمی خوام من به این ازدواج مجبورم قرض دارم
مگه نشنیدی می گن پولداره با فقیره فقیره با پولداره ازدواج می کنه

-چقدر قرض داری؟
-پنجاه ملیون؟
-خب باشه صبر می کنم کار می کنی می دی اصلا منم کمکت می کنم
-چی قرضه منو بدی؟
می دونی حداقل 6-7 سال طول داره؟
-باشه
بعدش چی؟خود ازدواج خودش کلی پول می خواد 10 ملیون عروسی؟خونه؟

-من عروسی نمی خوام.من یه خونه ی دور توی یه بیابون می خوام
-تو می خوای نمی تونی منم بدبخت کنی؟
-من امروز اینجا توی این خیابون با تو کنار همین چمن ها خوشبختم
-اما من خوشبخت نیستم زندگی که همش دوست داشتن نیست
من مثل تو نمی تونم فقط با عشق زندگی کنم...
خواهش می کنم یه ذره منطقی باش

سارا سکوت کرد و هیچی دیگه نگفت
امیر امیر قدم زد  و روی چمن ها دراز کشید
سارا هم رفت و روی همون چمن های پارک نشست و فکر کرد شاید حداقل بتونه  امروز خوشبخت بشه
وقتی چشمش به دختر و پسر هایی می خورد که با هم به پارک می اومدند
دلش بیشتر می شکست احساس می کرد چقدر از خوشبختی دوره .چرا همه خوشبختند اما اون نمی تونه خوشبخت باشه
امیر سرش رو رو پاهای سارا گذاشت و گفت : ولی خب امیر هیچ وقت امروز رو تو رو فراموش نمی کنه
سارا  شروع کرد به گفتن زندگیش از اول تا آخر
فکر می کرد اینجوری شاید آروم تر بشه
امیر هم براش از قصه ی زندگی گفت
 و سارا را دلداری می داد که بالاخره یه روز عشق واقعی رو پیدا می کنی
سارا یادش اوفتاد که اون فقط یه دختره و دختر ها هرگز نمی تونند عشق واقعی رو انتخاب کنند و این همیشه قانون انتخاب شدن تصمیم می گیره...

سارا-من امروز با توام نه چون بدبختم یا تنهام چون خوشبختیم اینجاست
امیر -منم از تنهایی اینجا نیستم...
سارا-می تونم ببوسمت
-پشیمون نمی شی
-نه
-اگه دیگه منو نبینی چی از من متنفر نمی شی؟
-نه؟
و اون روز تلخ ترین بوسه در رنگ شیرین ترین بوسه بر لب های اونها نشست

-بی خیال این حر ف ها بیا تا شب با هم قدم بزنیم یه ذره خوشبخت باشیم
-کجا بریم
-ته دنیا بیا خواهش می کنم
-آخه کلاس دارم باید برگردم
-فقط امروز
-ما دوباره بعدا همدیگه رو می بینیم
-نه می خوام امروز خوشبخت باشم
-باشه


دختر و پسر قصه ی ما تا شب با قدم زدند و هر از گاهی نگاه تلخی به می انداختند
سارا توی دل آرزو می کرد کاش هرگز به دنیا نمی اومد
خریدن یعنی چی؟ مگه عشق رو باید خرید
مگه قلب داشتن ارزشی نداره.چرا قلب آدم ها اینفدر بی ارزشه؟
چرا قلب رو نمی خرن
امیر اون شب به سارا قول داد تا اون ازدواج نکنه امیر هم ازدواج نکنه
شاید می خواست سارا خودش خسته بشه بره
شاید اصلا اون رو دوست نداشت اما خاطرات گذشته یه چیز دیگه می گفت
مگه میشه آدم یه شبه عوض بشه.مگه  پول چقدر می تونه آدم ها رو عوض کنه
آره با پول میشه عشق رو هم خرید

اونا اون شب با نگاه گرمشون از هم خداحافظی کردند
و فردای اون روز امیر پیام داد من اصلا دوستت ندارم و به خدا من هیچ کس رو روی زمین دوست ندارم نه مادرم نه تو نه خودم و نه هیچ آدمی رو...

سارا دوباره به بازی سرنوشت فکر می کرد.کاش اون روز دستگاه کپی خراب نمی شد.
کاش هرگز به دنیا نمی اومد
نمی دونست توی دلش باید کدوم حرفه امیر رو باور کنه
یعنی امیر هم بلده نامرد بشه؟؟

به جمله های امیر فکر می کرد.باید من رو بخری .اگه دوست داری منو داشته باشه منو بخر.من یه وسیله ام.من آدم نیستم
سارا اون روز دعا کرد هیچ وقت پولدار نشه.هیچ وقت.
اون می ترسید اون روز قلب اون هم بمیره...


این داستان واقعی بود. بیایید بخونیم و قلب ها رو هرگز نفروشیم
چرا  که انسان های خدایی هرگز آدم ها رو خرید و فروش نمی کنند و خداوار زندگی می کنند.

بازی نان ندارد

صبح قدم زنان به شهر می آمد
هوا گرگ و میش بود
بهار جلوه نمایی می کرد.

صدای دگمه های پیانو فضا را لمس کرد.
صبح بود اما فرزاد مثل هر روز تنها بود

پدرش باغبانی می کرد
-پدر پدر وقت داری با هم بازی کنیم؟
-نه پسرم.الان خانم دکتر میاد.اگه ببینه هنوز به این گلها آب ندادم.فردا چه نانی به تو مادرت بدهم.
-مامان.مامان برام قصه می خونی ؟
نه.پسرم.باید برای آقای مهندس غذا درست کنم.برو به بازی ات برس

فرزاد دوباره به حیاط 1000 متری خانه رفت
این جا فقط باید زنده می ماند
او داست داشت زندگی کند
مثل بچه های هم سن و سالش مادرش برایش قصه بخواند.
پدرش با او گل بازی کند.

اما بازی نان ندارد.
این تنها جمله ای بود که هر روز می شنید.

آن روز مثل همیشه یاد گرفت
برخی آرزوهای بزرگ او حتی آرزوی کوچک دیگران هم نیست.

آرام میان حیاط قدم می زد
با خودش فکر می کرد اگر بزرگ شد باید حتما نانوا شود
فکر می کرد نانوا همیشه نان دارد.برای پدر .برای مادر

آقای مهندس ماشینش را روشن می کرد
و همراه آیدین به مهد می رفتند.

صدای آیدین...
-بابا امشب به شهر بازی می رویم.
بله پسرم.شب با هم می ریم
-بابا سوار ترن برقی می شیم.
بله پسرم
-...


فرزاد دوباره با خود فکر کرد کاش رئیس شهر بازی بود
شاید جایی برای بازی کردن داشت.

و دوباره تنهای تنها او ماند .حیاط 1000 متری..
او تا شب در دل هزار آرزو داشت.

اسب ابلق

اسب ابلقی روی میزی نشسته بود و آرام به دویدن ثانیه شمار می نگریست و با خود می گفت: کاش من هم مثل این ثانیه ها می توانستم بدوم تا زمانی را بیافرینم تا انسانها مرا دوست بدارند و به من ارزش بدهند و فقط یک اسب ابلق نباشم او همچنان به دویدن آهسته عقربه شمار می نگریست زنی آمد و آرام به عقربه ها نگریست عقربه ها رسیدند به ساعت :۴:۵۰ دقیقه زن در همان حال چشمانش را بست انگار دیگر مرده بود باز هم عقربه ها دویدند و دویدند دختری با موهای بلند طلایی و چشمانی آبی وارد خانه شد با بی حوصله گی کیفش را روی میز گذاشت و اسب ابلق را به گوشه ای پرتا ب کرد نامه ای از درون کیفش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد چیزی شبیه یک جواب آزمایش بود آرام آرام گریست نگاهی به ساعت انداخت عقربه ها روی ساعت۸:۳دقیقه ایستاده بودند و گفت: باورم نمی شود او فقط ۷۲ ساعت دیگر زنده است روزها گذشت و گذشت و سالی دیگر آمد مردی سالخورده اسب را دوباره روی میز گذاشت و نگاهی به ساعت کرد عقربه ها به ساعت ۱۱:۴۷ دقیقه رسیده بودند و گفت: سه ساعت دیگر باید شاهد عقد همسر گذشته ام با مردی دیگر باشم عقربه ها بس است دیگر بایستید دیگر بس است کاش مرده بودید اسب ابلق گریست و آرام گفت :خدایا هرگز نمی خواهم بدوم تا با دویدن من کسی رنج بکشد بهتر است همیشه اسب ابلقی بمانم.

راه من

 

فانوس ها روشن 

خبر از هوای نیمه تاریک می دهد 

جاده ها خاکی و پر غبار 

 

و هر از گاهی جاده ها از هم دور می شوند 

و دوباره باید مسیر تازه ای را رفت 

 

پیرمردی از دور قدم زنان می آید 

نگاه سرد و خسته 

مرده است یازنده؟ 

 

گفت:این جاده های دور شونده سرانجام در یک نقطه تلاقی می کنند. 

 

نگاهش سخت و سنگین است 

آن قدر که حتی نمی توانم به او نگاه کنم 

و دوباره طوفانی به پا می خیزد 

 

فانوس ها خاموش شدند 

فقط می دانم که باید رفت 

اما کجا؟؟ 

 

و از بی عبوری جاده ها خسته شدم 

مگر می شود در تاریکی ها راه را پیدا کرد 

نکند از جاده خارج شوم 

 

آسمان روشن است 

با چند فانوس کوچک 

وابر نیز به مهمانی آمدند آسمان را خواهند پوشاند 

 

بارن نیز امشب بارید 

وای دیگر این جاده گل آلود هم خواهد شد  

وباز هم به همان راه ادامه می دادم 

باران تمام نمی شد  

می ترسیدم سیلی به پا شود  

و باز هم راه 

 

ساعتی گذشت 

و از دور روزنه ای همانند دهانه ی غار دیدم  

پیرزنی با گیس های سفید وبلند 

و چشمانی درخشان آنجا بود 

لبخند می زد و برایم دست تکان می داد 

و کما بیش ترس وجودم را پر کرده بود  

 

خواستم نزدیک شود 

باز همان پیرمرد با عصایش آمد و فریاد کشید 

مگر دیوانه شده ای راه را بازگرد 

چگونه طبیعت به تو بگوید راه تو اشتباه است 

این دهانه غار نیست 

راهی است به پایان عمر تو 

 

ترس تمام وجودم را گرفت 

 

به راستی او کیست 

به سرعت بازگشتم 

 

باران آرام آرام کمتر می شد 

زمین ها کم کم خشک می شدند 

ابر ها کنار رفتند 

فانوس های آسمان باز گشتند 

گرد و غبار دیگر رفته بود 

 

فانوس های جاده  روشن می شدند 

و باز هم رفتم تا رسیدم به سر خط 

 

دیگر فهمیده بودم راه قبلی مرگ است 

اما این بتر از کدام راه باید بروم 

و اگر پیرمرد دیگر این بار به کمکم نیاید؟؟ 

و او کیست؟؟ 

 

و ما در کجای جاده ی زندگی هستیم 

به راستی طبیعت با ما سخن می گوید؟؟ 

رمان کوتاه عشق در پارک

مه غلیظی همه جا را پوشیده بود 

زمین پوشیده از برف بود 

 نیمکت های پارک همه خالی بودند 

 

 

دخترک از سرما یخ زده بود 

ولی هنوز در میان پارک قدم می زد 

 

انگار جایی برای رفتن نداشت 

روی یکی از نیمکت های پارک نشست 

 

داشت یکی یکی ستاره های آسمان را می شمارد 

که پسری با موهای بلند به او نزدیک شد 

 

-سلا م خانم 

دخترک جوابی نداد 

 

پسر گفت: 

می توانم با شما آشنا بشم 

 

دختر لبخندی زد و با سر جواب داد 

بله 

 

 

پسر نزدیکتر شد 

پالتوی خود را در آورد و تن سالومه کرد 

 

سالومه لبخندی زد 

و تشکر کرد  

 

 

شهرام او را به خانه اش دعوت کرد 

 

 

سالومه با نگاهی گرم و دلپذیر قبول کرد 

دست شهرام گرفت 

و به او گفت: دوستت دارم 

 

شهرام که کاملا متعجب شده بود 

خندید و دستانش را به گرمی فشار داد و گفت : 

من همین طور 

 

با هم به سمت خانه شهرام راه افتادند 

و به خانه ی گرم و ساکتی رسیدند 

 

فردا صبح شهرام نگاهی به سالومه انداخت 

 

و گفت:  

عزیزم رابطه ی ما هرگز نمی تواند جدی باشد  

این فقط یک تجربه بود 

 

سالومه ای لبخندی زد و گفت: 

همه ی شما مثل هم هستید 

 

بعد یک کارت تبریک از کیفش در آورد 

و چیزی روی آن نوشت 

 

و به سرعت از خانه خارج شد 

 

شهرام لبخندی زد و گفت: 

دختر دیوانه ... 

 

بعد به سمت کارت رفت 

دنبال جمله ای زیبا گشت 

مثل دوستت خواهم داشت یا ... 

 

اما آن جا فقط یک کلام نوشته بود 

به سرزمین قلب های شکسته و بیمار خوش آمدی 

تا ۱۰ سال دیگر نام انسان هرزه ای دیگر

 از زمین پاک خواهد گشت.. .

 

شهرام کاغذ را مچاله کرد 

باورش نمی شد 

 

 

چرا؟؟؟؟

و دیگر مثل ما ...

در میان آرزو های پوشالی

پری دریایی کشتی را از طوفان نجات داد


و خانه ای چوبی در ته دریا غرق شد

سالهای بعد


وقتی کوسه ای را شکار کردند

در دهانش کودکی بود

که هنوز سالم به نظر می رسید


و در دستش کتابی بود

و از افسانه ی غرق شدن کشتی خبر می داد


کودک همان پری مهربان بود

که وقتی همه مسافران را نجات داده بود


خود در میان دهان کوسه گیر افتاده بود



و شاید تمام این ها بهانه بود

تا کتابش را به ما بدهد


با بیرون آوردن کودک از دهان کوسه

دیگر کودک مرده به کلی ناپدید گشت


و تنها کتابش ماند

و کتاب تنها افسانه ی غرق شدن کشتی بود


در صفحه های کتاب نوشته بود

مردمانی بودند

که دین و اعتقادی نداشتند


مردمانی که با کیسه های پر از زر

که شاید از راهی نادرست پر شده بود


و یا زن هایی که تا صبح در عرشه نماز می خوانند

و مردانی که که حتی دین را باور نداشتند


و برای خود فلسفه داشتند که از هیچ آفریده شدیم

و یا حتی صوفی هایی که تمام دنیا را خدا می دانستند


در لحظه ای طوفانی شدن دریا

آن سان که دیگر امیدی به زنده ماندن نداشتند


یک صدا خدا را می خواندند

و خدا تنها به دعای یک نفر از آن ها کشتی را نجات داد



و آن دعا نه دعای صوفی بود و نه ملحد


اصلا به دعای هیچ کدام از ساکنان کشتی نبود


دعای یک پری بود

که دید در میان این همه مسافر

کودکی است


که دارد نقاشی از فردا می کشد

و می خواهد روزی انسانی خوبتر از ما باشد


کودکی که فکر می کرد

دنیا افسانه ی زیبایی است


و برای آینده اش روزشماری می کرد

و دیگر مثل ما ...




برف رحمت خدا بر زمین بود

 

برف رحمت خدا بر زمین بود

زمین خیال می کرد  

پوشش خاکی برای او کافیست

اما نمی دانست بدون خاک پوسیده خواهد شد

و ترک خواهد برداشت 

ادامه مطلب ...

داستان عشق حتی می تواند....

هیچ چیز برایش آشنا نبود

حتی وقتی عکس خود را در آینه دید

خود را نشناخت


برگ های ریخته درخیابان برایش تازه بود

حتی شنیدن صدای پرواز پرنده ها...


لبخند کودکان معصوم

از خودش پرسید

من کجا هستم؟



ادامه مطلب ...

تنها عشقی که بها دارد

روی برف ها رد پایی مانده بود

آرام آرام به دنبال رد پاها رفت


شاید بتوان در این

سر زمین غریبه آشنایی را پیدا کرد

باز هم رفت و رفت


رد پاها بالاخره در نقطه ای تمام شد


ادامه مطلب ...