رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

دریای عشق

پرنده ی تنهایی بر بام زیبا ترین ساحل ها اوج می گیرد
وقتی که دریای عشق به انتظار بازگشت پرستو ها نشسته است.
و غروب طرح مبهمی بر آسمان نقاشی می کند
و اسمان زندگی طعم تلخی را می گیرد
و دریا ناامید بر بال های ابر می نشیند و اشک میریزد
و سرنوشت او را بی رحمانه به سرزمینی دیگر می برد
وقتی که پرستو ها باز می گردند
خبری از دریای عاشق نیست
پرستو  ها می رقصند و بر روی کویر می نویسند بی وفا
کاش زمین سکوت تلخش را بشکند و شهادت دهد دیروز بر دریا چه گذشت.

مرا بنویس

مرا بنویس از بی تابی های شبانه ی دیروزمان از لبخند های گرم دیروزمان برایم خانه ای بساز به رنگ خانه ی پوشالین دوست داشتن ها و بامی به وسعت معصومانه ترین نگاه کودکانه ام و زمینی به استقامت قول های دیروزمان مرا بنویس از لابه لای خاطرات دیروزمان از میان هجوم واژه هایی که لبریزند از فریاد از سکوت اشک ها مرا بنویس از کوچه پس کوچه های باغ خیال از سرزمینی که پرستوهایش دیگر کوچ کرده اند مرا بنویس با تمان واژه های که زنجیر می شدند از واژه های بی وفایی که هر گاه به سویت پر می کشیدند باز هم مچاله مشد و بر زمین زیر پایت له می شد. مرا بنویس که هنوز هم دل تنگ رویای بچه گانه ام...

واژه ی گم شده

و دوباره به یاد قصه های قدیمی دفتر خاطراتم را باز کردم
لا به لای برگ های بی جان دفترم لبخند های تو در گوشه ای از واژ ه ها پنهان بودند
و هرگاه که به نام تو در میان واژه ها می رسیدم صدای تپش های قلب دفترم بلند تر می شد
و من دوباره به همان صداقت کودکانه از دیروز تا دیروز تر ها با تو هم صدا می شدم
و برگ های با ورق خوردشان همانند زخم های کهنه ای قلبم را صدا می زد
و نمی دانم در چند برگ از دفتر خاطراتمان دوستت داشتم   
اما تا به انتهای برگ ها  باز هم به دنبال واژه ای گمشده بودم
انگار یکی از واژه ها گم شده
انگار یادم رفته بود بنویسم
و من سال ها و سال ها به دنبال واژ های می گشتم
که تنها در قلبم زنده بود
بی آنکه به حقیقت خویش اعتراف کند
و دوباره و دوباره باز هم میان برگ ها به دنبال واژ ه ی غریب دوست داشتن خواهم گشت...

حقیقت زندگی

هم قدم بی راهه و جاده از دیروز می آمد و به فردا چشم دوخته بود شاید در این سکون بی انتها باز هم جاده او را به پیش می برد شاید همین دیروز بود که قول داد هرگز از دیار کهنه فرار نکند و دوباره شاید فریاد به سکون می زند اما بی انتهای جاده ی زندگی هرگز اجازه ی سکونت به هیچ مسافری نخواهد داد و دوباره شاید قطار زندگی در ایستگاهی توقف کند اما هرگز نخواهی توانست بر سکون قسم بخوری شاید این تنها حقیقت زندگی بود

پس کوچه خاطرات

در پس کوچه های باران زده خاطرات
اشک ها پنهان می شدند و لبخند ها همچو نقابی دست تکان می داند
آموخته ام عشق آوایی دور دست است
در بی انتهای جاده ی انتظار
و آتش مهر شعله هایش را خواهد گسترانید
آنگاه که طعم خامی روزگار تو را پس زند
و همچو خاک کوزه گران تو را نقشی دهد
و شاید روزی تو گلدانی از شقایق باشی
و شاید هم کودکی تو را بی اختیار بشکند
و شاید هم نقاش نقشی بر تو بیافریند
که سالها در کلبه هایی به نا گالری زنده بمانی
و مردم تنها افسانه ی تو را خواهند خواند....

باغ خیال

 پرسه  شب میان باغ خاطرات
از لابه لای هجوم واژه ها

موج بازی های بی انتها
اشک بازی ها و خیال...

از لابه لای یکی از این  شب ها
باز هم بی اجازه اشک ها سر میزنند

در جاده ی بی عبور رنگ ها 
او باز نگاهش را رنگ می زند

وقتی قلم  خانه ای نداشت
 برگ های سپید خانه ی او شد

رقص  قلم بر  سپیدی ها 
اشک های جوهری  باز هم رسوا

از میان واژه ها عبور می کرد
 به خیالش واژه ها خوابند

قصه ی رهگذری قلم 
کاغذم را باز خیس می کرد



شقایق

گل برگ های شقایق را پرپر می کرد 

 کاش می دانست 

 شقایق در نخستین لبخند شکفتنش در زندان تلخ عشق اسیر است

یلدی

شب شد و فانوس ها هنوز روشن و به انتظار دوباره فردا نشستیم فال و شعر و حافظ و این غزل های جانانه و سوخته دل حافظ و قرار است فال بگیریم گفتند شبی که عشق در آن جان گرفت شب تولد عشق زیباتر از روزهای آفتابیبه انتظار نشسته است قسم خورد تا جان در بدن دارد ستاره هایش را مهمانی دهد تا که شاید باز هم ماه آسمانم زنده بماند او هنوز خوابیده است و باید باور کنی جان دارد و دوباره قصه انتظار از میان برگ های کهنه کاغذ جان گرفت و تپش های قلب در میان قلم عریان شد و قصه ها به بالین یلدی آمدند و شاید یلدی هم به انتظار نشسته است ابر های دل تنگی کاش دیگر امشب به خانه اش نیایند کاش اشک هایش امشب سراب غم هایش باشد یلدی عشق یلدای شبانه ات مبارک

برف عشق

برف های سپید این تبلور سردی و عشق  

قدم های خسته ی باد میان شاخه های عریان 

برگ هایی که ققط امروز مشتی از خاک شدند 

و چگونه می توان باور کرد روزی دوباره شکوفه ها مهمانی می گیرند  

 

و قدم های انتظار مرد عابر برای رسیدن 

دل تنگی برای پریدن از قفس دل تنگی 

خنده های پر دردی که تو شیرین دانستی 

و این جاده بی انتها در کجا ختم خواهد شد 

 

وقتی دلش می خواست مثل ماهی در اعماق دریا گریه کنه 

جایی که دل هیچ کدوم از رهگذر ها براش نسوزه 

جایی که اشک های اون دریای آبی تو بشه 

 

برف لباسش را پر کرده بود 

جامه ی سیاه او دیگر سپید بود 

مگر فقط خدا کاری کند 

تا که این جامه ی سیاه او سپید شود 

 

و اگر او بخواهد دیگر محال است 

از برف و عشق بهراسی.........

نکند دست بیگناهی را بخراشی

زندگی ما را خلاصه کرد وقتی که یخ بر سختی خود می تازید  

و دریا را سیلی می زد........ 

 گرمای زندگی او را ابری ساخت  

که حتی باد هم بر او حکومت می کرد  

 

شکسته های یخ را چه کسی دوباره رنگ می زند  

و دوباره زندگی برایم ترانه ای شد از سر خط  

کتاب های خط خطی اشک های لا به لای برگ ها  

 

چه کسی زمان را بیدار خواهد ساخت  

و دل را شکستند و هرگز دوباره نمی شود او را از نو ساخت  

 

و فقط قرار شد خلاصه بنوسیم  

 

شکسته ها را از زمین جمع کنید نکند دست کسی خراش بردارد  

 

نکند دل شیشه ای شکسته ی تو دست بیگناهی را بخراشد او که فقط از سرزمین تو رد شد.......