رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

قلم خدا

ابر های بی رنگ از پس کوچه هی شهر و ده گذر می کردند

باران در میان مرگ و شب خیمه می زد

و خاک انسان را به آغوش می گرفت

و زمین مادری مهربان در میان نگاه گرم خدا رنگ می باخت

و قلم آفرینش در دستان گرمی بود که تنها برای ما می نوشت

از مرگ غم و تولد

و تولد این واژه ی غریب بودن به رنگ چشمان شما

و آنگاه متولد شدم که چشمان آبی شما دستان رنگی مرا  دید

وقتی  تمام کوچه های بی رنگی سرنوشت را خط زدم

زمانی که که قدم های بی رنگ من به خاک نقش می داد

و خط خوردگی های خاک مرا در یات زنده می داشت

انگاه که

چشمانمان رنگ می گرفت عشق را باور کردیم

و این لنز های کور رنگی مرا باز صدا می زد

عینک های تیره دودی را بردارید

باور کنید چشمان خوش رنگ چشم های خفته در خواب

چشم هایی که هر روز در خاک دفن می شد

و چشمانی که هر روز به دنیای ما باز می گشت

بی رنگ می آمد و بی رنگ می رفت

اما روز ها در میان آفتاب در پشت شیشه دودی

و شب ها در میان بازی لنز ها

و پس از آن پلک های بسته و خاموشی که دیگر آن ها را هرگز نمی دیدی

و عشق بازیچه ی رویاهای کودکانه می شد

و دوباره دستان بی رنگ را رنگ می زد

امروز  یک دل و فردا صد دل را خواهد ربود

و باور کنید خدا تنها می نویسد

پس به خط خط های خود دلخوش نگردید

شقایق

گل برگ های شقایق را پرپر می کرد 

 کاش می دانست 

 شقایق در نخستین لبخند شکفتنش در زندان تلخ عشق اسیر است