رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

حراج

گفت: می خواهم مزایده ای راه بیندازم
اما خبری از ازدحام مردمی نبود
پرسیدم :مگر تو چه را به مزایده گذاشتی
گفت: انتظار ها و دل تنگی هایم را به حراج گذاشتم
گفتم :نشاید به بهای گرانی فریاد حراجی سر دهی
گفت: به خدا قسم که آن ها به قیمت جان خریدم و امشب ارزان می فروشم
گفت: تو را به مال دنیا چه سود!مگر نشینده ای که مال دنیا برای دنیا می ماند
گفت :می خواهم دلی را بخرم
گفتم :دلی؟
گفت :آری مگر نشنیده ای که دل ها را می فروشند!

داستان آفرینش

تان آفرینششبی خدا گوشه ای از آسمان به زمین چشم دوخته بود شبی که زمین خیلی تنها بود و آسمان دلش گرفته بود. باد دستان زمین را گرفت و سنگ ها از غم شکسته شد و خاک ها رقص و پایکوبی نمودند ماه در دل آسمان دل تنگ بود و آسمان شروع به گریستن نمود خاک می رقصید و آسمان می بارید و هجوم آن همه دل تنگی گل را ساخت و نگاه گرم خدا به خاک جان داد و مجسمه ای به نام انسان آفریده شد فردا صبح که خورشید دوباره به آسمان سر زد با دیدن مجسمه سنگی لبخندی زد و تمام گرمایش را در وجود مجسمه شعله ور ساخت و آن روز عشق متولد شد مجسمه سنگی شب ها چو ماه سرد و خاموش بود و صبح ها مثل خورشید عاشق و سوزان می شد و خدا انسان ها را به سه گروه تقسیم نمود گروهی که در دل صبح متولد شده بودند و تنها زندگی را شعله های سوزان عشق می دیدند و گروهی که مثل ماه گوشه ای می نشستند و فقط دل ها را می دزدیدند درست مثل روزی که کودکی عاشق عکس رخ ماه در حوض خانه می شد و ماه در آسمان لبخند می زد و سکوت می کرد و هرگز نمی گفت میان ما ملیون ها سال فاصله است و گروهی دیگر که با نور ستاره ها زنده می شدند درویشانی که به آسمان چشم می دوختند و خدا ستاره ها را برایشان به زمین می فرستاد و ملحدی که سالها به انتظار می نشست تا تنها یک شب ستاره ای به خانه اش سر زند اما نمی دانست چشمانش کور است.و سالهاست که کور شده است... کاش می دانستم تو از کدام نور همچو مجسمه ای سفالین جان گرفته ای.

مرا بنویس

مرا بنویس از بی تابی های شبانه ی دیروزمان از لبخند های گرم دیروزمان برایم خانه ای بساز به رنگ خانه ی پوشالین دوست داشتن ها و بامی به وسعت معصومانه ترین نگاه کودکانه ام و زمینی به استقامت قول های دیروزمان مرا بنویس از لابه لای خاطرات دیروزمان از میان هجوم واژه هایی که لبریزند از فریاد از سکوت اشک ها مرا بنویس از کوچه پس کوچه های باغ خیال از سرزمینی که پرستوهایش دیگر کوچ کرده اند مرا بنویس با تمان واژه های که زنجیر می شدند از واژه های بی وفایی که هر گاه به سویت پر می کشیدند باز هم مچاله مشد و بر زمین زیر پایت له می شد. مرا بنویس که هنوز هم دل تنگ رویای بچه گانه ام...

باور کن زندگی همین نزدیک هاست...

وقتی بر شانه های زمان تکیه می داد
و سر بر سینه ی پر تلاطم زندگی می گذاشت
همراه باورهای  ثانیه می رقصید
زندگی را بر روی برگه های خیالش قلم زده بود
و دوست داشت تا روز تولد واژه های آرزویش به انتظار بشیند
زندگی را در لبخند خسته پیرمرد بیمار ندید
وقتی که بالین امید برای دختری سه ساله پهن می کرد
آن روز که خودش خیلی بیمار بود و مرگ برایش بالینی بزرگ پهن کرده بود.
زندگی را در اشک های زن فقیر ندید
که خانه به خانه غرورش را می فروخت
تا پسر بچه هفت ساله اش فردا گرسنه نخوابد
زندگی را در نگاه شیرین کودک سه ماه ندید
که چه زیبا بر روی چهره های پر از گرد و غبار لبخندی معصومانه می زد
به زودی سوت قطار باز هم بلند می شود
و قرارا است دوباره لحظه ای دیگر از کنارت سفر کند
باور کن زندگی همین نزدیک هاست...