رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

حسابدار

باز دوباره قلم شکسته را برداشت

می خواست دوباره خط خطی کنه

آروم قلم رو از دستش گرفتم

 

گفتم چه حسی داری

نگام کرد و خندید

گفت بذار بنویسم دیگه

گفتم دیگه خسته شدم

همش تو شدی ۲+۲=۴

بدهکار بستانکار

آخه این حسابداری چی بود که خوندی

احساسات تو رو هم دزدید

خندید

هیچی نگفت:

با تمام وجود حس کردم

احساسات برای او یعنی فقط عشق به ستون بدهکار بستانکار

قلم رو دوباره بش دادم

گفتم بنویس

هر چه قدر که دلت می خوات بنویس

اما دیگه من عاشقت نمی شم

تو شدی فقط ۲+۲=۴

اگه روزی نتونم جمع ستون بدهکار رو بیشتر از بستانکار کنم

تنهام می ذاری

بازم خندید

دوباره ترازنامه کشید

...

 

دیگه واژه هام تموم شد

و اون تو تنهایی خودش ماند...

بهار

بهار قدم زنان می رود
و دوباره دستان گرم تابستان از دور برایم دست تکان می دهد
و همه جا تب دار می شود
اما چشم هایی که از سرما یخ زدند
باز هم سرد هستند
و انگار هنوز در زمستان خویش خفته اند

بهار لالایی می خواند
و منتظر است تا ما به خواب رویم
تا آرام از اتاق ما برود
و گرما باز گردد

و دوباره تابستان از عشق خواهد نوشت
و دوباره از سر خط....

گچ و دبیر

مثل لالایی باران
بی الفبای صدا ها
قصه می گفت عاشقانه
از قدم های گچ روی تخته
خانه ای ساخت عاشقانه
واسه سارا واسه دارا
خط خطی ها مادری شد واسه مریم
دفتری شد واسه فرهاد

کر و لال

گرد و غبار جاده را پوشانده بود 

پیرمرد به سختی قدم بر می داشت 

 

و انگار نفس های آخر را لمس می کرد 

در یک لحظه چشمانش سیاه شد و به زمین افتاد  

انگار دیگر یک مرده بود 

به سختی از زمین بلند شد  

کودکی را دید که مات و مبهوت به او می نگرد 

پیرمرد نگاه خشمگینی به او کرد 

و گفت: ای کودک نا به خرد 

چگونه به من احترام نمی کنی 

و سلام بر من نکردی  

مگر نمی دانی که من بزرگتر از تو هستم  

کودک بی تفاوت رد شد 

 

مشک آبی در دستش بود 

کمی از آب نوشید 

پیرمرد برگوش او سیلی زد 

و مشک را از او گرفت  

و گفت: ای کودک کم عقل تو حتی تعارف هم نمی دانی من تشنه ام 

و آب را تا ته خورد 

و از آن جا دور شد  

 

و کودک می گریست 

بی صدای بی صدا

 

و چند قدم بعد مرد 

شاید روزی بداند 

کودکی که بر او سیلی زد کرو لال بود. 

رقص برگ ها

 

شب آرام آرم آمد

هیزم ها های کنار کلبه روشن بودند

برگ ها در میان باد می رقصیدند

دریا آرام بود

اما در دل پیرمرد طوفان بود

 

برگ ها را به آرامی در آتش انداخت

رقص برگ ها در آتش

داستان های سردی دست ها

نگاه های یخ زده

...

اشک ها ی خاموش در لابه لای برگ های

 

سونامی بی صدا باز هم آتش را خاموش ساخت 

قسم برگ ها

برگ های لغزان زرد و نارنجی

تشنه ی باران بودند

گمان می کردند دوباره سبز خواهند شد

 

و نقاش ترسیمی از برگ ها کشید

هنگامی که قسم می خورند تا همیشه با شاخه خواهند ماند.

 

باران باز هم بارید

و اما دیگر این برگ ها تنها در میان گل و لای ها فرورفتند

و آن روز که تازه دوباره خاک شدند

ریشه ی خار شدند

شکایت

دیروز از کویر شکایت داشتم

که چگونه است اگر سالها من و دریا بباریم

باز هم تو کویر خواهی ماند

وقتی جوابم را داد . دلم لرزید

گفت: من نیز دریا بودم عشق مرا خاک کرد

هدیه شب

 

گفتی که فانوس هدیه شب من باشد

نگفتی که قرار است اشک من در آن بسوزد

تا چراغ خانه ات روشن بماند

داستان آفرینش

az darya ta sahel tanha yek ghadam mande
va zendegi taghsim b 3 bakhsh shod

mardomi baraye ghadam zadan dar myane khoshki
parandee baraye parvaz dar aseman
va mahi baraye zendegi dar darya

va in kholase dastnae afrinesh
va ensan az mandan dar khoshki khaste shod
goman bord raftan b asmane layeghe ost
va dar asemann parvaz kard
va zood yad gereft soghot oo ra b zamin baz migardanad

va dobare goman bord darya layeghe ost
va zir daryaee sakht
ama baz ham az tarse moj ha farar kard
va be khoshki baz gasht

va emroz goman mikonad
tamame in sayare baraye oo khochak ast


romina

روز مادر بر تمام مادران دنیا مبارک

 

صدای تپش های قلب مادر

صدای عاشقانی تپش های  قلب خداست

 

صدای نفس های مادر

تیک تیک ساعتی است

که هر زمان با من می گوید

 

مادر بودن یعنی عشق و انتظار

 

از خدا پرسیدم چند قدم با تو فاصله دارم

گفت:

همان قدر که با قلب مادرت فاصله داری

و عشق را از مادر آموختم

 

در نگاه مهربان مادر

 

روز مادر بر تمام مادران دنیا مبارک