رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

بازی نان ندارد

صبح قدم زنان به شهر می آمد
هوا گرگ و میش بود
بهار جلوه نمایی می کرد.

صدای دگمه های پیانو فضا را لمس کرد.
صبح بود اما فرزاد مثل هر روز تنها بود

پدرش باغبانی می کرد
-پدر پدر وقت داری با هم بازی کنیم؟
-نه پسرم.الان خانم دکتر میاد.اگه ببینه هنوز به این گلها آب ندادم.فردا چه نانی به تو مادرت بدهم.
-مامان.مامان برام قصه می خونی ؟
نه.پسرم.باید برای آقای مهندس غذا درست کنم.برو به بازی ات برس

فرزاد دوباره به حیاط 1000 متری خانه رفت
این جا فقط باید زنده می ماند
او داست داشت زندگی کند
مثل بچه های هم سن و سالش مادرش برایش قصه بخواند.
پدرش با او گل بازی کند.

اما بازی نان ندارد.
این تنها جمله ای بود که هر روز می شنید.

آن روز مثل همیشه یاد گرفت
برخی آرزوهای بزرگ او حتی آرزوی کوچک دیگران هم نیست.

آرام میان حیاط قدم می زد
با خودش فکر می کرد اگر بزرگ شد باید حتما نانوا شود
فکر می کرد نانوا همیشه نان دارد.برای پدر .برای مادر

آقای مهندس ماشینش را روشن می کرد
و همراه آیدین به مهد می رفتند.

صدای آیدین...
-بابا امشب به شهر بازی می رویم.
بله پسرم.شب با هم می ریم
-بابا سوار ترن برقی می شیم.
بله پسرم
-...


فرزاد دوباره با خود فکر کرد کاش رئیس شهر بازی بود
شاید جایی برای بازی کردن داشت.

و دوباره تنهای تنها او ماند .حیاط 1000 متری..
او تا شب در دل هزار آرزو داشت.

مجسمه های سفالین

کوزه گری با خاک بازی می کرد وآن روز خیلی خسته بود.
تصمیم گرفت برای سرگرمی مجسمه ای سفالین بسازد
دلش می خواست زیباترین مجسمه را بسازد
با خود فکر کرد شاید مجسمه یک زن زیباتر از هر چیز دیگر باشد
روزها روزها سرگرم ساختن مجسمه سفالین زن شد.

تا آن که حتی شغل خویش را رها ساخت. و هر روز بیشتر و بیشتر مجسمه می ساخت.
او عاشق زیبایی مجسمه هایش شده بود.

یک سال گذشت و تمام پس انداز مرد مجسمه ساز به پایان رسید
او تصمیم گرفت به شهر رود و چند تا از مجسمه هایش را بفروشد

ساعت ها به انتظار نشست
مردم با دیدن دوباره او خوشحال شدند
-سلام.کوزه ای سفالین می خواستم.
-نه.من فقط مجسمه ساختم.
-کاسه سفاین...
- نه فقط این مجسمه های زیبا
- لیوانی سفالین
-نه مگر زیبایی این مجسمه ها را نمی بینید

مردم خندیدند و گفتند :چه حماقتی این به چه کارمان می آید
بیچاره دیوانه شده است....

مرد مجسمه های سفالین را برداشت و گریان به خانه بازگشت
آرام و دل خسته به خانه رسید
و دوباره به کار سابق بازگشت


سالها گذشت.روزی که او در دکان سفالگری خود نشسته بود
مرد عابری به دیدن او آمد و خواستار مجسمه های سفالین او گشت

مرد کوزه گر گفت: من کاسه سفالین دارم.کوزه ی سفالین هم دارم. لیوان سفالین هم دارم.
من مجسمه ندارم. من دیوانه نیستم

مرد عابر خندید و گفت :مجسمه ات را به من بفروش
مرد کوزه گر با تعجب گفت : به چه کار تو می آید؟
مرد عابر لبخندی زد و گفت : مجسمه ای که تو سالها با رنج و مشقت می ساختی
بسیار شبیه دختر ثروتمندی بود که من عاشق او بودم

من روزی تو را در حال ساختن مجسمه ها دیدم.هراسان شدم
سراسیمه به شهر رفتم. به مردم گفتم جنون مجسمه سازی آمده است
هر کس تنها یک مجسمه در خانه نگه دارد به این بیماری دچار خواهد شد
و چند روز بعد خواهد مرد.

می ترسیدم اگر دختر بداند کسی مجسمه اش را می سازد.به او دل بندد
اما درست آن روز دختر با مردی دیگر ازدواج کرد.

حال که سال ها گذشته
دوباره او را دیدم. می خواهم یکی از آن مجسمه ها را به او هدیه دهم
شاید اگر آن روز تو را بر هنر خویش مایوس نمی کردم
امروز نه تو مردی فقیر بودی و نه من سرگردان...

مرد کوزه گر خندید و گفت : مجسمه ها را به تو می دهم پولی نمی خواهم
در عوض نشانی از آن دختر به من بده..

مرد عابر حیران و سر گردان گفت :نشانی او به چه کار تو می آید؟!!!!!!
گفت : می خواهم به سوی او دوان دوان رفته و بگویم مجسمه ها را من ساخته ام
پول هایت را بردار و برو ...

من سالها به انتظار آمدن زنی بودم که مجسمه اش را می ساختم.من از تو عاشق تر بودم
چرا که بی آن که او را دیده باشم تصویرش را می ساختم.
اگر آن روز مجسمه ها را می فروختم.هرگز عشق به سراغ من بر نمی گشت.

مرد عابر حیرا ن گفت: کاش این بار دیگر اشتباه نمی کردم...
من به جرم ترس عشق را باختم و او به بهای دروغ من
امروز مدعی است هرگز عشق را نفروخته است!

کابوس مرگ روح

کهنه گی چهره اش را می پوشاند
اما آینه را می شکست و خود را دوباره ترسیم می کرد
و این ترسیم با نقابی تکمیل می شد
او که تنها روحش را ترسیم می کرد

و هنگامی که به دیدار مردم می رفت
همه از کهنه گی چهره اش می هراسیدند
شاید به صد سالگی نزدیک بود
اما آن گاه که لب به سخن می گشود
همه بر او شیفته می شدند
باور نداشتند روح او را آینه ترسیم نکرده است
او ساعت ها در میان ما قدم می زد
بی آن که هیچ کس به حقیقت او را بشناسد

آرام و خسته بود
نگاهش به من خیره شد
ترس وجودم را لبریز می کرد

شاید به فاصله ی یک قدمی  رسیده بود
آن قدر چهره اش بوی کهنه گی می داد
که دوست داشتم سالها از او دور شوم

می خندید و سخت می خندید
چشم هایم را بستم و در آن دم تنها نامی که همیشه دوست می داشتم صدا زدم

وقتی چشم هایم را باز کردم او خیلی دور شده بود
صدای تلفن مرا از خواب بیدار می کرد

گوشی را برداشتم یک نفر مرا به اسم صدا می زد
صدایش آن قدر بوی تازگی می داد
که تازه می فهمیدم کهنه گی چقدر کابوس تلخی است

به آینه نگاه کردم
وقتی که تازگی را باور می کردم
آرزو می کردم هرگز  به کهنگی او نرسم

باز صدای پشت تلفن: مرا صدا می زد
انگار تمام واژه ها از ذهنم پریده بود
او بلند بلند شروع به خندیدن کرد

انگار همان صدای کابوسم بود
صدایش هنوز صاف بود
بی آن که سالها بر آن ترکی اندازد

تازه بیدار شده بودم
شاید در روزگار کهنه باشی یا تازه زیاد مهم نباشد
همه عادت کردند روح هایشان را ترسیم کنند

اما تنها صدا ها و نگاه ها هرگز دروغ نخواهد شد
و شاید بازیگر آنقدر چهره و روحش را رنگ می زند
که فراموش می کند این دو را نیز رنگ زند

و این رازی میان ماست
تا که شاید هرگز آن را بر زبان نیاوری
تا بدانی کدام روح را تنها آینه ترسیم کرده است.

قاب عکس و مادر

آینه در دستانش بود
و هر از گاهی به عکس خود در آینه می نگریست
از مادرش پرسید:
مامان یعنی من واقعا اینقدر قشنگم
مامانش گفت :بله عزیزم
-یعنی این موهای بلند طلایی چشم هایی آبی همه مال منه
مادرش لبخند تلخی زد و گفت : بله دخترم درسته
دختر خندید و گفت : مامان چرا عکسم تو آینه نمی خنده؟
مادر گفت : دختر این فقط آینه است خندیدن بلد نیست

دخترک فریاد زد
مامان پس چرا هیچ کس منو دوست نداره
مادرش گفت : مهم نیست من که یه دنیا عاشقتم
دختر دوباره به عکس خودش تو آینه نگاه کرد
آروم کنار پنجره رفت

موهاشو دورش ریخت
انگار یکی از پایین پنجره صداش می زد
نازنین نازنین خانم

دختر جواب داد بله
چقدر می خوای به قاب عکس اون دختر نگاه کنی؟
تو که شبیه اون نمی شی..
دختر گفت : نه اشتباه می کنی این عکس خودمه
پسر خندید و گفت : آره کاملا مشخصه

دختر نگاهی به مادرش کرد و گفت : مامان مگه اون پسره کور بود یا دیوانه ...
مادرش شروع به گریستن کرد
دخترم مهم نیست اونا چه فکری می کنند
مهم اینه که من همیشه تو را زیباترین می بینم

دختر نگاهی به مادرش کرد و خندید و رفت
مادر قاب را دوباره نگاه کرد
دخترم روزی که به دنیا اومدی همه چهره ی تو را مسخره می کردند
ولی من عاشقت بودم و برام مهم نبود تو چه شکلی باشه
برا همین این قاب رو ساختم
تا هیچ وقت به خاطر حرف اونا نگاه قشنگت پر اشک نشه..

تو برام حتی از این عکس هم قشنگ تری

کاش همیشه 4 ساله می موندی
تا همیشه حرفهامو باور داشتی..
و هرگز غم به خانه ی دلت سر نمی زد...
بعد آروم اشک هاشو پاک کرد و یاد حرف دکتر افتاد

خانم دخترتون به دلیل بیماریش عمر طولانی نخواهد داشت
شاید کمتر از ده سال
پس سعی کنید زندگی شادی داشته باشه
مادر دوباره فریاد زد کاش همیشه 4 ساله بودی..

شاید هیچ وقت نفهمی من فقط برای عشق بهت دروغ می گفتم...

مقصر

مقصر کیست؟؟ صبح بود و مثل همیشه شهر دوباره از خواب برخاسته بود. خیابان های خالی از سکوت فقط هر از چند گاهی صدای دزدگیر ماشین ها بلند می شد فضا پر شده بود از عطرهای گوناگون پسری با سر و وضع مرتب آرام و آهسته قدم بر می داشت به راحتی از صدای کفش هایش می شد تعداد قدم هایش را بشماری موهایی مشکی براق و پر از تافت ها و ژل ها کلاسری که خیلی محکم در زیر بغل گرفته بود شاید فقط در آن دو یا چند کتاب پیدا می شد آرام آرام به یک آموزشگاه دخترانه نزدیک شد سریع از پله ها بالاتر رفت اول دو خانم منشی که کنار درب بودند سریع به او سلا م کردند و مشغول احوال پرسی بودند که او بی اعتنا سریع وارد کلاس شد و با جملاتی نظیر یک دنیا عذر خواهی می کنم.ببخشید تقصیر این تاکسی بود منو جلوتر پیدا کرد و... سعی کرد خودش را توجیه کنید و شروع به تدریس نمود یاد گرفته بود با تن صدایش بازی کند یادم نبود که این اولین درس دانشگاهی بود مهارت در سخن گفتن صدایی که آهسته و بلند می شد نرم و خشن و کلاسی که با چهل خانم و دختر تکمیل می شد و نگاه او با همه یکسان بود گمان می بردی عشق است و لحظه ای هم تردید نبود دختر های تازه دهه 60 و .. که تازه می خواستند 20 سالگی را رد کنند و هنوز عاشقی را هر روز با نگاهی تازه تر تجربه کنند سعی می کردند توجه او را جلب کنند برای او اهمیتی نداشت با همه خوب بود کلاس تمام شد سریع از کلاس خارج شد مسئول آموزشگاه او را صدا زد آقای .. آقای ...! او پاسخ داد :بله فعلا این 50 هزار تومان پاداش را بگیرید انشا ا.. بعدا جبران می کنم آخه از وقتی شما رو استخدام کردم آموزشگاه غلغله شده همه از برکت چهره ی زیبا و کلام زیبای شماست خب این هم یه جور پاداشه دیگه نه ؟ استاد ما لبخندی زد چک پول را گرفت و سریع خارج شد وقتی از آموزشگاه آمد سریع سوار تاکسی شد کیفش را باز کرد پر از شماره تلفن بود بی اعتنا آنها مچاله کرد و با دیدن برخی شماره ها و اسم ها لبخند می زد زیر لب زمزمه می کرد اوه تو که دیگر توپ جمع کن من هم نمی شوی! بعد لبخندی دیگری زد صدای گوشی او بلند شد ا این دختره همکلاسی کلاس ارشد سریع گوشی رو بر داشت چی می گی با با دارم میام دیگه بحث نکن اصلا حوصله ی صداتو ندارم دارم میام دیگه.. هنوز هم لبخند می زند و شاید این بار اگر بهتر نگاه کنیم او برای کارهایش مقصر نیست و گاهی تصور سود آوری برخی زندگی برخی دیگر را به بازی خواهد کشاند و شاید همه مقصرند شاید برخی از ما می دانیم در میدان بازی دیگران قرار داریم و بی اعنتا برای همین لحظه زندگی می کنیم.

عابر بازیگر-شبه رمان

آرام آرام میان طوفان ها و گرد غبار ها قدم می زد
از دیروز می آمد و از امروز خسته بود
تنها چشمان او نظر عابران را جلب می کرد
بوی سیگار تمام فضای اطرافش را پر کرده بود

لب های کبود و چشم هایی که هنوز برق می زد..
خیلی خسته بود و با خود غریبه
دوست نداشت دیگر مانند دیروز به آینه نگاه کند
هنوز هم به یاد عشق های قدیمی بود
پریناز دختر همسایه که شیفته ی او بود
و اما در خفا به چشم و دست های دیگر نیز دل می بست
اشک چشمانش را پر می کرد
یاد نگاه های دیگر باز او را به فکر وا می داشت

نگاه های عمیق و شاید عشق پس از آن تنها دیگر هربه او بود
او که یاد گرفته بود خوب بازی کند
نمی دانم چند نفر در این میان قربانی حس انتقام او می شدند
و نمی دانم چند بی گناه این میان در دام عشق او جان می باختند

گمان می کرد هنوز هم مثل دیروز محبوب است
پالتویش را بر زمین انداخت و مثل هر شب در گوشه ای از پارک خوابید
از دور نگاه زنی دنبال او بود
شاید زن گرسنه ای که به دنبال نان بود
و شاید این تنها بهانه اش بود برای جست و جوی هوس

لبخند تلخی به زن زد
و بی آن که حتی به او نگاه کند خوابش برد

صبح دوباره به او لبخند می زد
چند عکس در جیبش بود
گمان می کرد عکس بچه هایش است
مگر می توانست خود را پدر نامد
او که دیروز فقط برای بازی به سراغ زنان و دختران می رفت
حال باید بر فرزندانش شاد باشد یا دلگیر
...
می گفت آرزو دارم بچه ای داشته باشم
مگر نداشت
شاید هم گمان می کرد بچه هایش خیالی باشند
چشمانش از اشک لبریز بود
زیر لب آهسته می گفت :کاش تنها با صبر و ایمان راه را ادامه می دادم
خیلی دیر بود
ترس نگاهش را پر کرده بود
نمی دانم وحشت از خانه ای به عرض یک بود
از جنس خاک و بی نور
و شاید ترس از بازخواست فردا

داشت زیر لب با خدایش صحبت می کرد
سیگار را بر زمین انداخت و خدا را بلند بلند فریاد زد
نمی دانم او هم قربانی بود
یا قربانی می کرد.

شاید هرچه بود
سایه ای میان سراب عشق و هوس بود
و تردید در باور آن ها
و شاید برای همین بارها خواندیم دوست داشتن از عشق برتر است
چرا که میان عشق و هوس تنها یک میلی متر راه مانده...
زمان می گذشت و زمین به انتظار او بود.