رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

آیینه صداقت

و زمان در توالی ثانیه ها سفر می کرد
و گاه دفتر خاطرات با من هم قسم می شد
و گاه حتی  مرا نیز از یاد می برد

و دوباره ی آیینه ها  به قضاوت می نشینند
در روزگارانی که حتی سالخوردگان ترک های چهره شان را از آینه هم پنهان می کنند
و می خواهند بر زمان هم رنگ بزنند

باز امشب در گوشه ای از صفحه ی خاطرات نشسته بود
گفت : آیینه را برایم هدیه آورید
و خدا چشم ها را به او هدیه داد

و او که با چشمانش تنها تو را دید
خود را گم کرد..

و گمان کرد خود نیز تصویری همانند او دارد
غافل از آن که چشم ها آینه ی دل هایند
و تنها چشمان ما قسم خوردند
تا در برابر دل ها  قرار بگیرند
تا در آن دم که یاد گرفتیم آینه ها را نیز رنگ بزنیم

چشم ها به قضاوت می نشینند
و پاک تر از آینه ها میان ما قضاوت می کنند
هرچند در میان چشمان ما تنها خاطرات رنگ بخورند

و دیگر افسانه ای برای پایکوبی مرگ آیینه ها نیست
آن گاه که چشمان ما در پشت رنگ ها نیز همواره آیینه ی صداقت میان ما شد

باغ خیال

 پرسه  شب میان باغ خاطرات
از لابه لای هجوم واژه ها

موج بازی های بی انتها
اشک بازی ها و خیال...

از لابه لای یکی از این  شب ها
باز هم بی اجازه اشک ها سر میزنند

در جاده ی بی عبور رنگ ها 
او باز نگاهش را رنگ می زند

وقتی قلم  خانه ای نداشت
 برگ های سپید خانه ی او شد

رقص  قلم بر  سپیدی ها 
اشک های جوهری  باز هم رسوا

از میان واژه ها عبور می کرد
 به خیالش واژه ها خوابند

قصه ی رهگذری قلم 
کاغذم را باز خیس می کرد



رمان مناظره( فرشته خدا شیطان انسان)8

فصل سوم بخش دوم
شیطان درون


هواگرم بود انگار قطره های آب میان ذرات هوا می رقصیدند
چشم ها میان خواب و بیداری پرسه می زد
جاده به سختی نفس می کشید 
هر از چند گاهی قطره های باران شیشه ها را نوازش می داد

صدای موسیقی ماشین جاده را نفس می داد.
همه با هم داخل ماشین می خواندند i can lover...
صدای خنده های دختر ها اتومبیل را پر کرده بود
-تینا می گن صدات خیلی خوبه یه کم واسمون می خونی
-ای بابا ادای دکتر ها رو در نیار دیگه بابات دکتر نه تو...
بخون تینا دیگه مثلا اومدیم سه روز مسافرتا

تینا-چی براتون بخونم؟
-لوکا با صدای شکیرا
-نه چشمهای مهنوش
-ولش کنید هر چی دوست داری بخون

تینا-خب باشه اما شرط داره بعدش همه تون مهمونه سارا اولین رستوران
-بی خیال باشه حالا بخون.

....
چند دقیقه ای گذشت همه ساکت شده بودند
-اونجا رو ببین چه کالسکه ی قشنگی
-آره رستورانش خوبه بچه ها همین جا خوبه
سارا-باشه بابا رستوران ازین گرونتر پیدا نکردید؟
-زودباشید دیگه الان که برسیم خونه ی عمه ی ساتیا باید هر سه روز کشک و دوغ بخوریم
(صدای بلند خندیدن چند نفر)
...

با کلی سر و صدا و شلوغی بچه ها وارد رستوران شدند
یه میز که از همه بیشتر جلوی چشم بود رو انتخاب کردند
-بچه ها چه عکس های قشنگی
- عکس چیه؟چه پسرهای خوشگلی
-بیاین با هم شرط بندی
-سر کدوم ؟
-همون مو بوره 
-چی اون پسر زاغه؟
-آره حالا کدوما پایه اید؟
-بی خیال تینا قیافه اش به این از خود راضی ها می خوره
-اره تازه جایی که پسر ها نباشن بیشتر به آدم خوش می گذره
-تو یکی که از این حرفا نزن.یکی می خواد گوشیشو روشن کنه بره تو دفتر تلفنش
-واقعا که حالا کی داری از کی انتقاد می کنه؟
-بی خیال بچه ها ما که نیستیم تینا اگه خودش خواست که 100 درصدم نمی تونه قبول؟
- می شه بپرسم چرا؟
-خودت نگاه کن این از سوپر استارها هم خوشگل تره و پولدار تر.
-شرطی چقدر؟
-خب اگه اون عاشق تو شد دویست هزار تومن شرط..


تینا-باشه قبول
آروم از صندلی بلند شد
سمت میز پسرها رفت
-سلام
-سلام خانم خانوما امری داشتید
- بچه ی اینجایید؟
-نه آومدیم تفریح .من در اصل مهندس عمرانم
اومدم به ویلاهایی که بابام داره اینجا می سازه سر بزنم...
-چه خوب پس برا ما هم بسازید
-دختر خوشگلی هستی!
-آره همه می گن.خب دیگه به زودی باید سوپر استار هالیوود بشم
-نه زیادی به خودت گرفتی

تینا لبخندی زد و سر میز بچه ها برگشت
-چی شد؟گفتم که کم میاری؟
-پسره ی از خود راضی بابا بابام ویلا داره که چی؟
-بچه ها برای اولین بار یکی از تینا خوشش نیومد
-تینا چیه ناراحتی نکنه عاشقش شدی؟
-کی من.نه بی خیال پسره ی احمق...

-تینا نگاه داره میاد اینجا
-خب که چی بچه ها اصلا محلش ندید
-خانم این کارت باشه پیشتون.شوخی کردم دیگه بابا خوشگلی
تینا لبختدی زد و آروم کارت رو برداشت روش یه شماره بود
0912... مهندس امیر شهبازی

-وای مهندسه
-خب که چی؟
بی خیال

تلفن ساتیا زنگ خورد
-باشه باشه عمه تو راهیم نگران نباش یه ساعت دیگه می رسیم
-بچه ها بریم عمه نگران شد
باشه باشه بریم...

-تینا ضبط ماشین رو روشن کن دیگه
-باشه
....

-اینم خونه ی عمه
عمه لبخند گرمی زد و همه رو به خونه دعوت کرد
با لبخند گرم و مهربانش به همه خوش آمد می گفت
-عمه دستت درد نکنه چاییش خیلی خوش طعم بود
-بچه ها تینا کجاست؟
-فکر کنم رفته تو حیاط

-تینا چی شده؟
هیچی زنگ زدم به امیر امشب تو همون رستوران بام قرار گذاشت
-چی می خوای بری؟
-آره سارا دوست دارم برم. فکر می کنی اون از من خوشش میاد؟
-دیوونه نکنه عاشقش شدی؟
-صداش پشت تلفن خیلی قشنگه..
-بی خیال دختر حالت خوبه؟
-آره برو تو بچه ها نگران می شن.


--عمه اون گیتاره مال کیه
عمه-مال پسرمه. الان سربازیه..
-میشه یکم باش بزنیم؟
-خواهش می کنم.فقط مراقب باشید خراب نشه

....

یک ساعت بعد
عمه-ساتیا مثل اینکه دوستت تینا نیست.ماشینشم برده
سارا-نه خانم صادقی.آخه یکی از دوستاشم اینجاست رفته به اون سر بزنه
عمه-مطمئنی؟الان مسئولیت همه ی شما ها با منه
-سارا با صدای لرزان گفت : بله خانم صادقی نگران نباشید(دختره دیوونه کجا رفتی تو)

...

رستوران 
امیر-خب فکر نمی کردم دوباره ببینمت؟
تینا-نه دیگه گفتم دلتون نشکنه
-چه زود دختر خاله میشی.می دونی وقتی می خندی خیلی خوشگل می شی؟
-آره .هوای این جا چقدر دم داره؟
-آره.تا حالا از چیزی ترسیدی؟
-چی ترس.برو بابا من دختر جراحم.ترس کیلو چند؟؟
-چند روز اینجایی
-یه دو سه روز
میای فردا با هم یه جای خوب بریم...
-کجا؟
-می خوام ببینم واقعا راست می گی یعنی از هیچی نمی ترسی؟
-معلومه که نمی ترسم مثلا کجا؟
-قبرستون.

-چی؟
-جدی می گم تا حالا شب رفتی قبرستون
-نه اما اگه هم برم نمی ترسم
-مطمئنی؟
-آره شرط
-باشه 1000 دلار شرط
-فردا ساعت هشت همین جا
-باشه
....


روز دوم

-دیدی امیر سر وقت اومدم
حالا هی بگو ترسو

-نه خیلی یه ربع تاخیر داشتی خانم؟
-تقصیره عمه ی ساتیه دیگه هزار تا داستان جور کردم.تا بذاره بیام...
-باشه مطمئنی نمی ترسی؟
-تو نترسی من نمی ترسم بریم دیگه...

قبرستان

-وای چقدر تاریکه؟
-گفتی که نمی ترسم؟
-اره نمی ترسم.قبر ه دیگه.خانه ی اخر هممون
-یعنی کی میایم اینجا؟
-نمی دونم بعد از دیدن سومین نوه؟
-اره خوشگله. میای اونجا بشینیم
-کجا.لبه ی اون قبر خالیه؟
-اره دیگه مگه نگفتی نمی ترسم خانم تینا
-اره نمی ترسم بریم...

امیر-خب حالا بگو 
تینا-چی؟
-از هر چی دوست داری؟
-خیلی خوشحالم از اینکه الان کنار توام
-منم همینطور
-چرا دستمو اینقدر محکم گرفتی؟
-می خوام از دستت ندم.تا آخر عمر تو مال منی.
صدای خنده...

-نمی خوای بگی که عاشقم شدی!
-عاشق که.. اما تو خوشگل ترین دختر دنیایی

تانیا-اونجا چیه؟
امیر-چی ؟
-انگار یه آدمی رد شد
-آدم کجا بود ترسو روح دیدی؟
-نه به خدا یه چیزی رد شد
-نه چیزی نبود تازه من هستم

-وای اینگار داره میاد طرف ما
-کی داره میاد دختر من که چیزی نمی بینم؟
-چرا انگار دوتا مرده
-نه من که چیزی نمی بینم؟
...

-خب خانم از این ورها؟
-امیر اینا دارن چی می گن...

چند ساعت بعد

اشک چشم های تینا رو پر کرده بود
-چی جوری باید برگردم؟
چرا ؟حتی ماشینم ندارم 
کاش هیچ وقت اینجا نمی اومدم...
خدایا چی کار کنم؟کاش همین الان بمیرم
.چرا چرا خدا؟
چرا بامن این کار رو کردی؟
دلم می خواد داد بزنم .(صدا ی گریه بلند)
خدا کاش همین الام تینات بمیره...


فرشته نگاهی به دختر انداخت.چرا اینقدر دیر یاد خدا می افتیم؟؟
دلش می خواس دستای دختر رو بگیره توی دستاش و بهش دلداری بده
اما دختر داشت فریاد می زد.باشه باشه امیر مهندس قلابی منم یه روز می شم مثل تو.بدتر از تو 

فرشته سکوت کرده بود
و شیطان آرام آرام از لباس امیر و تینا بیرون می اومد...
صدای قدم های کابوس توی ذهنش تکرار می شد


ادامه دارد....

رمان مناظره( فرشته خدا شیطان انسان)7

فصل سوم بخش اول
شیطان پرست


لباس مشکی بلندی داشت چشم هایش از مشکی هم مشکی تر می شد
وقتی که سایه های سیاه چشمانش را رنگ زده بود
اشک در چشمانش سردرگم بود
نمی دانست اکنون باید گریست یا خندید...

وقتی که اشک تردید داشت برای آمدن
ناخن های بلند مشکی او صورتش را پوشاندو اشک ها قبل از آن که سرازیر شوند 
پاک می شدند...

شکل های که خدا در آن ها نقش نمی بست لباسش را پر کرده بود.
دختری با چشمانی زیباتر از فرشته کنار او راه می رفت
وقتی که پوست سفید و روح زیبایش پشت سیاهی های نگاه مادر نقش بسته بود
می دانست باید سیاه باشد اما چرا؟

چشمان دختر پر از محبت بود
می دانست مادر را باید دوست داشت
اما تصورات مادر او را به قربانگاه می کشاند.

دستان دختر را محکم در دست گرفته بود
به خانه ای رسید که آجرهایش سیاه بودند
و شکل هایی که وحشت را در دل دختر زنده می ساخت

افکار مادر لبریز بود
از واژه هایی که شیطان در لباس های گوناگون به او آموخته بود
صدای ضربان قلب دختر تند می شد
با التماس مادر را نگاه می کرد

مادر بی آنکه احساس کند هنوز هم می تواند مادر باشد
دستان دختر را رها کرد

مردی با لبخندی سرد به او نزدیک شد
لبخندی زد و گفت : امروز کودک خویش را قربانی می سازی
تا شیطان از هر دوی شما راضی شود
باشد که خوشبختی از هرسو به خانه ات سر زند

دستان دختر هنوز گرم بود

اما سردی قلب مادر دستانش را قوی می ساخت
بی آنکه لرزش دست هایش را صدا زند
دختر را به قربانگاه شیطان برد..
دختر همراه مرد وارد اتاق شد
شیطان گوشه ای نشسته بود
و با صدایی بلند مشغول به آواز خواندن بود

اما ترس تمام وجود شیطان را لبریز ساخته بود
نمی دانست که انسان هایی هستند که بعد از او می توانند
شیطان را نیز تعلیم دهند
شاید آن ها آمدند تا دستان شیطان را بگیرند
و انگار خدا را گم کرده اند
آن گاه که بارها خدا دوستشان می داشت 
عشق خدا را همراه قطعه سنگ های قلبشان شکستند
و آنگاه که خدا برآنان خشم می کند
شاید شیطان از همان رو به وحشت می افتد
شیطان دست می زد
اما در دلش لبریز از وحشت بود

فرشته جلوتر رفت
و دوست داشت چشمان زیبای دختر باز هم لبخند بزند
شاید در آن اتاق سیاه دختر هنوز آرام داشت خدا را صدا می زد
صدای رعد و برق های آسمانی همه جا را پر می کرد
شیطان با صدای بلند تری شروع به خواندن نمود
اما صدای شکستن سکوت قطره های آب بلند تر بود.
و خدا در آن لحظه باز همه را به راه خود صدا زد

اما انگار چشم ها کور بود
دل ها صدای باران را لمس نمی کرد
چگونه بود که صدای ضعیف شیطان آن قدر گوششان را عادت داده بود
که صدای رعد های آسمانی را نمی شینیدند
آنگاه که حتی دردندگان از ترس این صدا به پناهگاه ها می رفتند و آرام خدا را صدا می زدند
انسان اشرف مخلوقات دیگر با خدای خود بیگانه بود

وقتی که خون دختر زمین را پر می کرد
شیطان بلند بلند دست می زد
و انگار مادر با مرده ها فرقی نداشت
دلش می خواست خدا را هزار بار صدا زند
و شاید تردید داشت
در آن لحظه از مشکی های چشم شیطان می ترسید
به راستی مگر نمی دانست دنیای خدا بی انتهاست
و انقدر سپید که تمام مشکی های دنیا در برابرآن حتی نقطه ای سیاه هم نیست.

مادر قربانگاه را ترک کرد
و شیطان دست هایش می لرزید
ترس وجودش را لبریز می کرد
شیطان پرست ها که گوشه ای حلقه زده بودند
با دیدن شیطان بار دیگر به دستان خود نگریستند
اما دستان آن ها دیگر رنگی بود
آرام خدا را صدا زدند
اما می دانستند که هنوز هم شیطان در قلب هایشان لانه دارد.

مرداب شیطان آن ها در خود فرو برده بود
و شیطان زنجیر هایی بر قلب آنان بسته بود
که هرگز راهی برای فرار نباشد
فرشته فریاد می زد خدا را صدا بزنید
اما انگار آنان نمی شنیدند
و نام خود را صدا کردند
فرشته باز فریاد میزد
و اما مرداب هنوز خالی بود
دیگر دستی دیده نمی شد
اشک چشمان فرشته را پر ساخت
و هنوز مرداب های خالی به انتظار نشته اند...

رمان مناظره( فرشته خدا شیطان انسان)6

[b]فصل دوم بخش پنجم [/b] [b]زنی در پارک [/b] روزها همچون ورق خوردن برگ های کتاب می گذشت و انسانهامثل دیروز بر روی زمین قدم می زدند و شیطان هر روز با لباسی نو به خانه ها سر میزد. زنی با لباس های کهنه و پاره گوشه ای از پارک نشسته بود عابران با دیدن او لبخندی می زند و هرکس گمانی در ذهن خود می پروراند پیرزنی که سالها عبادت کرده و گمان می برد اینک مقامی بزرگ در نزد خدا دارد با دیدن آن زن متعجب گشت نزدیک تر رفت و بعد از گفتن سلام کنار زن نشست زن نگاهی سردی انداخت چشمانش از اشک سرخ شده بود ونگاهش خسته بود لباس هایش کهنه بوی دود سیگار می داد پیرزن شروع به ذکر گفتن کرد و گفت: دخترم کار درستی نیست که اینگونه خود را آلوده به گناه می سازی چشمانش سرخ شده لباست دیگر کهنه شده نزد خدا برو و عبادت کن از امروز خویش بترس بعد آهسته از روی صندلی بلند شد و آنجا را ترک کرد صدا ها قدم های پیرزن در گوش زن همچو سیلی محکمی نواخته می شد زن سکوت کرد و آرام آرام دوباره اشک می ریخت پیرزن در دل با خدا گفت : خدایا چگونه چنین زنانی را می بخشی؟ زن نگاه خسته ای به آسمان انداخت انگار دیگر به سیلی حرف ها عادت کرده بود مرد رهگذری به او نزدیک شد نگاهی به زن انداخت و مقداری پول در دست او گذاشت زن نگاه سردی انداخت و گفت: من گدا نیستم مرد خندید و گفت : این هدیه ای از خداست تا که شاید او را صدا بزنی من توقعی از تو ندارم فقط یاد خودم افتادم که چند سال پیش وقتی از زندگی خسته شده بودم درست روی همین صندلی نشسته بودم رهگذری آن روز دست مرا گرفت و دوباره به من زندگی داد من آمده ام تا دینم را به خدا بدهم. زن لبخندی زد و تشکر کرد و گفت : چشم هایم از اشک سرخ است و بوی سیگار برای تیرگی دل من نیست همسرم کنار من جان داد و مرد با همین سیاهی های دود آمده بوده بودم اینجا تا برای آخرین بار خاطرات او را زنده کنم. با بوی این لباس که هنوز بوی او را می دهد پول ها را به مرد برگرداند و گفت : همین که غمی از دل من کم کردی و گمان اشتباهی از من نداشتی این بزرگ ترین تشکر تو از خدا بود فرشته بعد از دیدن این صحنه اشک در چشمانش جمع شد و گفت : به راستی ایمان حقیقی در قلب انسان است و شیطان آرام آرام کنار پیرزن قدم بر می داشت.... ادامه دارد... ر

رمان مناظره( فرشته خدا شیطان انسان)5

فصل دوم بخش چهارم
جایی برای خداحافظی با خدا

زمین با قدم های آهسته و سریع رنگ می خورد
و صدای کفش های مشکی فرشته را به فکر می برد
دوست داشت تا شب میان خیابان ها قدم زند
هیچ چیز برایش آشنا نبود

شاید با خودش هم غریبه بود
راه می رفت انگار دیگر امید در قلبش خاموش می گشت
صدای نفس ها قدم ها  فضا را پر کرده بود
از لابه لای خاک ها آدم بود تا میان ابر های آسمان
و هریک دنیایی دیگر..
چشمانش را بست دلش می خواست  تا صبح چشم هایش را به روی دنیا ببندد
ناگاه بی اختیار خدا را صدا زد
با خود فکر کرد در سرزمین فرشته ها هرلحظه خدا را صدا می زدیم
اما این جا  آن قدر غرق در بازی های شیطان و انسان شدم
که  هنوز نمی دانم آخرین بار خدا را در کدام لحظه صدا زدم...

کمی آنسو تر مردی را دید که سر بر خاک گذاشته و بلند بلند گریه می کرد
او با صدای بلند می گفت : خدایا من از تو شکایت دارم؟چرا؟
چرا؟
فکر می کردم خیلی بزرگی.فکر می کردم خیلی خوبی
مهربانی کجاست.چند بار باید صدایت زد تا جواب بدهی
تو دوست داری اشک های مرا ببینی و سکوت کنی
خدا بخند به اشک های من بخند
تو تمام زندگی مرا از من گرفتی
و امروز تنها جسم من زنده است
یادت هست چند سال پیش در همین مکان با هم خداحافظی کردیم
همین جا کنار همین قبر
جایی که قلب من در آن خفته است
بگو خدا به همه بگو مرا سال ها پیش در این خاک کشتی؟
فکر می کردم....
خدا چقدر سکوت..
چرا؟عدالت کجاست؟ عدالت؟
و بلند بلند شروع به خندیدن کرد
فرشته گیج شده بود
خدا او را صدا زد
دسته ای از گل های سرخ به فرشته داد
و گفت به بنده ام بگو دوستش دارم.بگو من هرگز با او خداحافظی نکردم
بگو عدالت را تنها خدا می داند...
فرشته گل ها را گرفت و به سمت مرد رفت.
فرشته-سلام
صدایی شنیده نمی شد
مرد نگاه سردی به او کرد
-ببخشید خانم اشتباه اومدی
-فکر نمی کنم.
-فکر نکنم به درد من بخوری؟
-چی؟ به درد شما؟
-برو بابا گرفتی ما رو؟
گل ها را آروم روی خاک گذاشت
-این ها رو خدا فرستاده برای شما.اون خیلی دوستت داره.
عدالت تنها شایسته ی خداست.او هرگز به بنده هاش ظلم نمی کنه .کسی رو فراموش نمی کنه...
-بتون یاد ندادند تو کار دیگران دخالت نکنید؟
-نه نه این گل ها از طرف خداست من فقط...

مرد نگاه تحقیر آمیزی به فرشته کرد و گفت:
-آهان حتما فرشته ای پری ای چیزی هستی؟
حالا یه دقیقه بشین ببینم چی می گی؟
-من فقط...
-داری از خدا دفاع می کنی .تو که نمی دونی اون با من چی کار کرد.سالها پیش
قلب منو توی این خاک اسیر کرد.عشق منو خاک کرد.می خوام دست خدا را برات رو کنم..
-احتیاجی نیست.شما زیادی ناراحتی.این حرفها رو نزنید خدا دوستتون داره
-نه بابا تو هنوز خدا را نشناختی.التماسش کردم ولی بازم اونو از من گرفت...


شیطان   که گوشه ای نشسته بود .شروع کرد به دست زدن و بلند بلند می خندید
فرشته نگاهی به دور بر کرد
دلش می خواست بدونه چرا خدا قلب این مرد رو شکسته؟
از دور چشم های منتظر چند تا آدم رو دید که با التماس به مرد نگاه می کردند
یعنی اون مرد در حق کسی بدی کرده؟

فرشته پرسید :خدایا اون چی کار کرده؟
خدا لبخندی زد و گفت : من آبروی بنده های خودم رو حفظ می کنم.این رازیه بین من و بنده هام..
فرشته سکوت کرد

فرشته به مرد گفت: خدا خیلی دوستت داره.مگه مرگ حق نیست!
چرا خدا رو از ته قلب صدا نمی زنی؟
برای چند روز چند سال داری با خالقت که اینقدر عاشقته می جنگی؟

مرد نگاهی به فرشته کرد
دستاشو جلو برد تا دست های فرشته رو بگیره
فرشته دست هاشو عقب کشید
مرد به اون نزدیک تر شد.دستاشو جلو برد و گفت :نترس می خوام حست کنم
فرشته عقب تر رفت و دستاشو رو خاک گذاشت و گفت: مگه نمی گفتی عشقت توی این خاکه!
تو که تا حالا می گفتی از خدا هم بیشتر عاشق اون بودی؟
مگه  با خدا دعوا نداشتی؟

مرد گفت : چی می گی.نمی فهمم.بیا اینجا چرا عقب می ری؟
فرشته نگاهی به اون کرد و صدای گوشی تلفن..
مرد گوشی رو برداشت:
-چی می گی عزیزم الان کار دارم یه ساعت دیگه زنگ بزن

فرشته پرسید: زنت بود
-اره بی خیال اسمت چیه؟
-فرشته گفت قبلا جایزتو از خدا گرفتی

یه مشت خاک از زمین برداشت و تو دستای مرد گذاشت و گفت : هنوز هم فکر می کنی از خدا بیشترعاشق اونی؟؟
مرد سکوت کرد و هیچی نگفت

فرشته  آرام و اروم اونجا رو ترک کرد 
زیر لب آهسته به خدا گفت: عجب صبری خدا دارد؟


ادامه دارد...

رمان مناظره( فرشته خدا شیطان انسان)4

[b]فصل دوم بخش سوم[/b]
دعای تغییر تقدیر

دوباره زمین پر از گرد و غبار بود
و انگار شاید برخی روح ها به خواب رفته بودند
فرشته با خود فکر کرد
کاش هرگز به زمین نمی آمد

راه می رفت و قدم هایش را یکی یکی می شمرد.
چشمش به دختر بچه ای افتاد که به التماس به مردم آدامس می فروخت...

لبخندی زد و گفت: من همه ی آدامس هایت را می خرم
دختر شاد شد و گفت امروز روز من است.
فرشته گفت : پس خدایا را به خاطر  این لبخند زیبایی که بر لبانت نشسته شکر کن.
دختر لبخندی زد و گفت : خدایا شکر.
اما خدایا یادت باشد که دیروز یاد من نبودی چرا که هنوز 10 بسته از آدامس هایم مانده بود...

فرشته گفت : شاید به خاطر غم دیروز تو امروز خدا مرا فرستاده باشد 
تا دوباره لبخند را بر لبانت برگردانم.
دختر لبخندی زد و گفت: مگه تو فرشته ای...

او  لبخندی زد و به سکوت نشست.
باز هم میان آدمیان راه رفت و راه رفت

مردی را دید که با اتومبیل گران بهایی مقابل یک بیمارستان پارک کرده
مرد در حال گریستن بود
و زیر لب آرام آرام خدا را صدا می زد

فرشته جلوتر رفت و پرسید: چرا خدا را اینگونه صدا می زنی؟
گفت: آرزو دارم مرد عارفی باشم تا خدا دعایم را مستجاب سازد.

فرشته گفت :چه دعایی؟
گفت : دیشب دخترم تب کرد.و امروز دکتر ها می گویند 
برای همان یک شب تب او تا آخر عمر فلج خواهد شد....
می خواهم عارف باشم تا که شاید دخترم را نجات دهم

فرشته نگاهی به مرد انداخت و گفت :
خدا دعایت را مستجاب خواهد ساخت.

مرد خندید و از او تشکر کرد و امیدوار به بیمارستان بازگشت.
ناگاه شیطان او را دید

دست او را کشید و گفت:
به چه جراتی در کار خدا دخالت می کنی؟
شاید این بیماری به صلاح آنان بوده باشد
فرشته پاسخ داد: اکنون من تنها  دعا کردم
اگر در تقدیر او باشد او شفا خواهد یافت
چرا که می گویند دعای دیگران زودتر مستجاب می شود

شیطان گفت: اگر خدا خود می خواست او را هرگز بیمار نمی ساخت
گفت: شاید آزمایش خداست
گفت: اگر این گونه هم باشد تو حق دخالت نداشتی؟

گفت: اگر آزمایش من نیز باشد ؟

شیطان غمگین شد و گفت:
به درگاه خدا توبه کن..
نباید امید خدا  را در دلی می کاشتی..

اگر این گونه است برو و تمام مشکلات دنیا را حل کن
فرشته گفت: من برای همه دعا می کنم
و اگر در رنجی که به انسان می رسد خیری باشد دعایم بی اثر است
و اما اگر مجازات یا آزمایشی باشد به زودی خدایم دعای دیگران را مستجاب خواهد ساخت.

شیطان تردید کرد
نگاهی به مرد انداخت و گفت : اگر فردا دختر او با این پا گناهی مرتکب شود؟
تو چه پاسخی به خدا خواهی داد؟؟
تو برای او شفاعت نمودی؟؟؟

فرشته نگاهی به شیطان انداخت و گفت:
به راستی که تو  پلیدی
مگر تا به دیروز دست دختری را نمی گرفتی که خدا مادرت را از تو جدا کرد
پس خالق خوبی نیست

و نمی دانستی و شاید هم یقین داشتی که این کار خیری برای او بوده
و او اگر یک روز دیر تر می مرد گناهی عظیمی را انجام می داد
و شاید این دختر فردا با همین پا دست پیرزنی کوری را بگیرد و از خیابان رد کند.
و شاید هم گناهی انجام دهد

ما تنها حق داریم برای همه دعا کنیم
و این  دخالت در تقدیر خدا نیست
چرا که او اگر بخواهد هیچ شفاعتی را نمی پذیرد

و به راستی تو دشمن بزرگ آدمیانی...
شیطان لبخندی زد و گفت:
اکنون به خاطر داشته باش بندگان خدا بسیار ناسپاسند
مردی که امروز برایش دعا می خوانی فردا  شاید تکه نانی هم به تو ندهد


فرشته گفت: و آنگاه که نیت ما تنها خدا باشد نیازی به پاداش دیگر نداریم...
شیطان سکوت کرد و منتظر طعمه ی بعدی خویش شد
و گفت : به خاط داشته من قسم خورده ام و مریدان من اینک از تو بیشتر است

ادامه دارد....

رمان مناظره( فرشته خدا شیطان انسان)3

" تو حق ندارى در این مقام و مرتبه، راه تکبر، پیش گیرى" (فَما یَکُونُ لَکَ أَنْ تَتَکَبَّرَ فِیها، اعراف/13 [b]فصل دوم-بخش سوم رقص شیطان[/b] شیطان نگاه سردی به فرشته انداخت و شروع به رقصیدن در زیر باران نمود و گفت : اکنون این باران بر سر همه فرود خواهد آمد و گروهی اندک شکرگذاری خواهند نمود و هستند بسیار آدمیزادگانی که دست در دست من می دهند و با من زیر بارن خواهند رقصید آنانی که آنقدر از خویش دور خواهند گشت که در زیر همین باران مطیع من می شوند و بر گناه خویش و ظلم بر نفس های خود پایکوبی می کنند اشک در میان چشمان فرشته حلقه زد وای خدایا آنگاه که تو رحت خویش را بر زمین ارزانی داشتی و به انتظار نیازهای آدمیان می نشینی تا دستانشان را بگیری و قلب هایشان را پاک سازی آنان دست به دست شیطان می رقصند؟!! شیطان سر مست خندید و به سرعت از آنجا دور شد آنگاه که نام خدا بر زبان فرشته جاری گشت شعله هایی در دل شیطان شعله ور می شد که او را تاب ماندن نبود و فرشته باز غمگین شد. آرام آرام باز میان ما آدمیزادگان قدم می زد آنقدر که حتی بر آمدن خویش ناامید می گشت ناگاه متوجه دردی شد انگار موتور سواری به او زده بود اشک در چشمان فرشته جمع شد ببخشید من نمی خواستم به شما بخورم وسیله ی شما که زخمی نشده مرد موتور سوار که گیج شده بود خندید و گفت : فقط این بار تو را خواهم بخشید... فرشته در ل شاد گشت و خدا را شکر گفت او لحظه ای با خود اندیشید او برای چه به من خندید و اگر اشتباه کردم چگونه انسان ها یکدیگر را از اشتباه خویش با خبر نمی کنند؟!! فرشته رفت و رفت از دور مسجدی را دید دلش می خواست تا تمام یک سال را در خانه ی خدا بماند او وارد مسجد شد زمان نماز نزدیک می شد و فقط چند نفر در آنجا عبادت می کردند فرشته با خود گفت : یعنی فقط نعمت خدا بر اینان ارزانی شده؟ ناگاه متوجه صدای گریه های پیرزنی گشت پیرزن آهسته با خدا نیایش می کرد.. فرشته نزد او رفت و گفت: مادر مشکلی داری؟ پیرزن لبخندی زد و گفت : پسرم چند روز پیش تصادف کرد و امروز دل تنگ او شدم اما باز آمدم تا خدا را شکر گویم و عبادت کنم و می دانم در پس تمام کارهای خدا خیری است برای بندگان... و می دانم که خدای یکتا تنها برای ما خیر و خوبی می خواهد و هر چه می فرستد رحمت او بر ماست... فرشته غرق شادی گشت و رهسپار خیابان ها گشت دختری را دید که همراه مردی در خیابان قدم می زند و مشغول قول های عاشقانه خویش بودند... دختر گفت : هرگز خدا را نمی بخشم . اگر او مادرم را از من نمی گرفت اکنون شادترین بودم. مرد دستان او را گرفت و گفت : اکنون من هستم تا آخر عمر. کاش خدا دقت می کرد با تو چه می کند... فرشته جلوتر رفت و از آن ها پرسید: مگر شما صلاح خویش را بهتر از خدا می دانید؟ و نگاهی به پسر انداخت و گفت: مگر تو او را از خالقش بیشتر دوست می داری؟ ... دختر لبخند تلخی زد و گفت: شاید خیلی دلم از خدا گرفته است او مرا دوست نداشت... مرد لبخندی سرمستانه زد و انگار نمی دانست در مقابل آفریدگار خویش می ایستد فرشته نگاهی به دختر انداخت و گفت: اکنون با من به خانه ی خدا بیا دل ها تنها با یاد خدا آرام می گیرد... دخترک بی اعتنا دستان مرد را گرفت و چند قدم دورتر رفت... شیطان بادیدن با این صحنه شاد گشت و دستا آنان را گرفت و با آنان قدم می زد فرشته فریاد زد دست شیطان را رها کنید اما آنان که چیزی نمی دیدند خندیدند و رفتند فرشته سکوت کرد و شیطان با غرور بر زمین راه می رفت و فریاد می زد ای آدمیان با غرور بر زمین راه روید با غرور... ادامه دارد...

رمان مناظره( فرشته خدا شیطان انسان)2

 بگو اى بندگانم که بر نفس خود ستم و اسراف کردید از رحمت خدا نومید مشوید که خدا تمامى گناهان را مى آمرزد، زیرا او آمرزنده رحیم است
آیه 53 سوره زمر

[b]فصل دوم بخش دوم
سرزمین انسان ها -ملاقات با شیطان[/b]

فرشته آرام میان انسان ها قدم بر می داشت
باران شروع به باریدن کرد.انگار فرشتگان برای او سرودی می خواندند
فرشته به آسمان نگاه کرد
وقتی که قطره های باران گونه هایش را می شست
شاد و سر مست خدا را می خواند و بسیار شکر می کرد.

کمی آن طرف تر مردی را دید که وسایلش را از روی زمین جمع می کرد
و با صدای بلند فریاد می زد
باران لعنتی برای چی الان اومدی؟
تمام جنس هام خیس شد
فرشته به سمت او رفت و با صدایی مهربان به او گفت:
باران رحمت خداست مگر خدا را برای این نعمت نباید شکر کرد.

مرد لبخند تلخی زدا و گفت: من فعلا نیازی به این رحمت ندارم.
فرشته باز به آسمان نگاه کرد و گفت : خدایا شیطان مقصر است
من از تو به خاطر بارانت تشکر می کنم.

دوباره فرشته میان خیابان ها قدم زد
وقتی که قطره های باران بر روی تنه ی عریان درختان می نشست
آنان با صدای بلند فریاد شکر سر می دادند

فرشته گفت: اکنون که انسان اشرف مخلوقات شد
 حتی به اندازه این درختان خدایش را سپاس نمی گوید؟

غمگین نگاهی به آسمان انداخت:
خدایا چگونه انسان اشرف مخلوقات شد.
فرشته باز میان سرزمین ما راه می رفت..

از دور پیرمردی را دید
که عمیق به آسمان و زمین می نگریست و می گفت :
خدایا هرگز نعمتی فراتر از باران تو ندیدم
چرا که اگر روزی آب را بر سرزمین ما نفرستی هرگز زنده نمی ماندیم
و زیبایی های دنیا را نمی شناختیم.

فرشته اندکی فکر کرد.آرام زیر لب گفت : و شاید گروهی که به راستی دانستند
 شیطان دشمن آشکار آنهاست هنوز هم اشرف مخلوقانتد.

فرشته قدم می زد و به انسان ها می نگریست و هنوز انسان را به درستی نمی شناخت
ناگاه از دور شیطان او را دید

شیطان نگاه غضبناکی به او کرد و گفت:
وقتی که انسان آفریده شد من به گمراهی او قسم خوردم
و اینک  من در زمین تنها نیستم
چرا که بسیاری آدمیزادگان حتی مرا می پرستند
اکنون کوله بار خویش را جمع کن و به سرزمین خود بازگرد

فرشته نگاهی کرد و سکوت کرد
نمی دانست شیطان در تمام زمین بسترش را پهن کرده است

شیطان به او گفت: به راستی تو برای مقابله با من آمدی و نجات آدمیان
و می خواهی انسان را بر من برتری دهی

فرشته باز هم سکوت کرد
چرا که از گفتگو با شیطان و وسوسه هایش می ترسید...

شیطان سبدی از طلا به فرشته نشان داد و گفت:
این اولین قدرت من در زمین است
اکنون بگو تو چه داری که جرات  داشتی به زمین بیایی؟؟

فرشته نگاهی به آسمان انداخت و گفت :
 باران را اولین رحمت خدا بر زمین
بارانی که لحظه ی استجابت دعاست...

و اکنون بدان خدا باران را آفرید تا آنگاه که مردم تیرگی زرهای تو را از یاد بردند
بدانند در لحظه ی باران خدا صدایشان می زنند
و بدون زرهای تو دست آنان را می گیرد...

ادامه دارد....

رمان مناظره( فرشته خدا شیطان انسان)1

ره نحل آیه 2 ‏متن آیه : ‏ ‏ یُنَزِّلُ الْمَلآئِکَةَ بِالْرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلَى مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ أَنْ أَنذِرُواْ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنَاْ فَاتَّقُونِ ‏ ‏ترجمه : ‏ ‏خداوند به دستور خود ، فرشتگان را همراه با وحی ( آسمانی که حیات‌بخش انسانها است ) بر هر کس از بندگانش ( به نام انبیاء ) که خود بخواهد نازل می‌کند ( تا به مردم بیاموزند ) که جز من ( که آفریننده جهان و جهانیانم ) خدائی نیست‌ ؛ پس ( با انجام حسنات و دوری از سیّئات ) ، از ( غضب و عذاب ) من بپرهیزید .‏ [b]فصل اول-بخش دوم خداحافظی برای سفر[/b] سرزمین فرشتگان با طلوعی دوباره جشن می گرفت تنها در سرزمین فرشتگان همه برای طلوع ها و غروب ها خدا را شکر می گویند و زمانی که ستارگان و ماه تسبیح او را می گویند فرشتگان با آنان همراه می شوند ... خدا مثل همیشه بسته هایی از رحمت را برای بندگانش آماده می ساخت بسته هایی که آرزوهای دیروز و امروزمان بود روزی های کوچک و بزرگ لبخندها آشتی ها تولد ها شفاهاو... فرشته ی کوچک نزد خدا رفت -خدایا من برای ماموریت خویش آماده ام -خدا لبخند گرمی زد و با مهربانی با او سخن گفت فرشته هنوز اصرار داشت به زمین بازگردد و خدا آرام گفت: انسان را ( که یکی از مظاهر قدرت خدا است و عالَم صغیر نام دارد ) از نطفه‌ای ( ناچیز و ضعیف به نام منی ) آفریده‌است ، و او ( پس از پا به رشد گذاشتن ) به‌ناگاه دشمن آشکاری می‌گردد ( و در برابر پروردگار خود علم طغیان برمی‌افرازد و رستاخیز و زندگی دوباره را انکار می‌کند ، و فراموش می‌نماید که آن که او را قبلاً زندگی بخشیده است بعداً نیز می‌تواند زندگی ببخشد و به حال اوّلیّه برگشت دهد ) .‏ سوره نحل آیه 4 فرشته گفت : خدایا وقتی شیطان قسم خورد تا تمام آدمیان را اهل دوزخ گرداند کاش هرگز به او مهلتی نمی دادی خدا: باز هم لبخند زد و گفت: من بارها در کتاب آسمانی خویش گفته ام او دشمن آشکارا شماست و از روح خود در انسان دمیدم .چرا پروردگار خود را یاد نمی کند؟ فرشته با نگاه مهربانش به خدا می نگریست و منتظر بود زودتر عازم سفر گردد. خدا او را به زمین فرستاد فرشته بسیار شد و در دل بارها خدا را شکر می کرد ثانیه ای گذشت و او خود را در میان انسان ها دید. ادامه دارد...