رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

کژدم عشق فصل چهارم بخش دوم

پرستو که در خود گم شده بود خود را در خیابان ها می جست
مرد که پسری جوان به نظر می رسید جلوی پرستو توقف کرد
و پرستو بی اختیار سوار ماشین شد
چند دقیقه ای سکوت فضای ماشین را پر کرد که مرد جوان ماشین را در زیر سایه ی درختی متوقف کرد و با لبخندی سرش رو به پرستو نزدیک کرد و گفت : دوست داری کجا ببرمت؟
-جهنم.
-ببخشید من فقط تو مسیر دنیا بهشت کار می کنم
مرد نزدیک رفت و پرستو فقط سخت در چشمان او نگاه می کرد
پسرک بی اختیار دستان پرستو را گرفت اما پرستو فقط می خندید با لبخند تلخی که
چهره اش را زیبا تر می ساخت
مرد موهای صاف و بلند پرستو را آرام نوازش می کرد و پرستو باز هم فقط می خندید
پسر جوان بی اختیار به پرستو نزدیک تر شد و پرستو مثل یک بازیگر بدون آن که لحظه ای توقف کند پسر را بوسید

چند دقیقه ای فضای داخل ماشین به سکوت نشست مرد لبخندی زد و گفت : اسم من صادقه دانشجوی ترم هفتم و شما ؟
-یک آدم یه پرنده ای که تازه از قفس آزاد شد.یه پرستو .
صادق نگاه گرمی به پرستو انداخت و گفت :خب حالا خانم پرستوی مهاجر دوست داری کجا بری؟
-آزادی .سرزمین آزادی
-اینجا زندگی می کنی؟
-آره.یعنی فعلا آره یه آپارتمان کوچک اینجا دارم تو چی؟
-من نه.اهل دروغ نیستم. یعنی الان نه گفتم که الان فعلا دانشجو هستم اینم ماشین باباست آمدم چند روزی به اونا سر بزنم...
-چه جالب منم پدرم یه کارگاه کوچک تو سمنان داره پدرم همیشه در حال هجرته البته برای کارش سمنان هم زیاد می یاد
-خب دوست داری چه جوری با هم باشیم؟
-من یه دختر نیستم.بعنی قبلا ازدواج کردم.شوهرم دیوانه بود خودشو کشت.اهل دوستی نیستم اگه منو می خوای باید با هم صیغه کنیم و حق نداری غیر از من به هیچکی دیگه نگاه کنی.
صادق خندید و گفت : دیوونه شدی پس جواب نامزدمو چی بدم؟
باشه یه فکری به حالت می کنم ما که نیستیم اما اگه می خوای تو رو به بهرام معرفی کنم.
پسر بدی نیست خیلی تنهاست تو برا تنهایی هاش خوبی. من فقط می خواستم یک لحظه پیشت باشم نه زیاد اما اون خوب با زن ها و دختر ها تا می کنه....

صادق شماره پرستو رو گرفت و به بهرام گفت : دختر خوب و نجیبی می شناسه که دختر یکی از همکارهای پدرش هست.و به نظر من شما ها خیلی به درد هم می خورید

شوهرش تازه فت کرده بنده خدا تو دست های اون دیونه پیر شده .وضع مالیش خوبه اینجوری تو هم کمتر تنهایی..

و بهرام که دیگه شبیه اسباب بازی کوکی تو دست های صادق بود خیلی راحت قبول کرد
و یک هفته بعد با پرستو تماس گرفت و آشنایی آنان از همان روز به بعد شروع شد...

ادامه دارد...

کژدم عشق فصل چهارم بخش اول

گاه باید ایستاد تا اعتبارمان را از ثانیه ها دریافت کنیم و بپرسیم چند ثانیه دیگر اعتبار خواهیم داشت.او با همه غریبه بود.گاه حتی خودش را هم نمی شناخت.
باید از جاده ی سرنوشت عبور می کرد و حتی بیراهه ها نیز برایش بوی مقصد می داد گاهی یاد می گرفت در خود گم شود و گاه هم حسرت دیروزی را می خورد که می توانست حتی در امروز برایش آرامگاهی سازد.

پرستو همسر یکی از سهامداران بزرگ شرکت صادراتی مواد غذایی بود
او 18 سالی متوالی همرا مادرش در آلمان زندگی می کرد.و پدرش را هر 6 ماه یک بار فقط می دید.و شاید فقط در شناسنامه پدر و مادرش با هم ازدواج کرده بودند.
او یاد گرفت گاهی می توان تنهایی هایش را با پول رقم زند.گاهی ساعت ها در خیابان ها راه می رفت به امید آن که بیگانه ای را بیابد تا شاید کمی از درد های او را بشنود.
پرستو یک آرشتیکس موفق بود که همیشه خود را بدبخت می نامید و شاید این تنها خواب دوست داشتن همچو پرده ای در مقابل چشمانش می درخشید تا مرزی که هرگز خود را باور نکند
و زیبایی امروز را ارزان به تاریکی فردا بفروشد.

به پیشنهاد پدرش تصمیم می گیرد برای چند ماهی به ایران سفر کند تا چند روزی در سرزمین مادرش زندگی کند
پرستو در ایران با مردی به نام ایمان آشنا می شود.ایمان پسری جدی .مهربان و بسیار پایبند به مسائل اخلاقی بود.پسری که آرامش را تنها در نماز و یاد خدا می دانست.
سه ماه پس از آشنایی پرستو با ایمان بر خلاف مخالفت پدر پرستو با ایمان ازدواج کرد
اما دختری که در فرهنگی بیگانه بزرگ شده بود سخت گیری های ایمان را نوعی جنون تعبیر می کرد و همیشه می گفت آرزو داشتم با یک پسر بی دین ازدواج کنم تا لحظه ای آزاد باشم دیگر زنده ماندن هم یادم رفته است.
ایمان به پرستو اجازه ی شب نشینی با همکاران سابقش را نمی داد و حتی قبول نمی کرد که برای زندگی به آلمان سفر کنند
اما پرستو میان بازی عشق و آزادی گیر افتاده بود و نمی دانست دینی که می تواند به زن هویت دهد بسیار بهتر از بازیچه شدن است
آن ها با هم یک سال و نیم زندگی می کنند .یک روز وقتی ایمان سر زده به خانه باز می گردد صدای مردی را می شنود که بلند بلند در حال خندیدن با همسرش است او آهسته وارد اتاق می شود که می بیند همسرش با لباسی نیمه باز سرش را روی پاهای مرد گذاشته و انگار زندگی برایش در همان نقطه توقف می کند
ایمان با دیدن ان صحنه بدون آنکه پرستو متوجه شود از خانه خارج می شود و پرستو شاد که آزادی را امروز خریده است از مرد خداحافظی می کند.
آن شب ایمان در ساعتی خیلی دیر تر از همیشه با خانه بازگشت
پرستو با دیدن ایمان به استقبال او می رود
-سلام عزیزم امروز چقدر دیر کردی؟
-شرمنده.حالم زیاد خوب نیست
-چرا عزیزم
-امروز شیطان به خانه ام آمده بود و برایم از دور دست تکان می داد
پرستو که انگار کمی جا خوده بود با صدایی لرزان پرسید:
-شیطان
-نه شاید هم مرد رویاهای تو.فکر می کنم من فقط مزاحمم
-باز چی شده همسایه ها چه دروغی برات سر هم کردند یکی از همکاران آمده بود برام مدارک بیاره بنده خدا اصلا داخلم هم نیومد
-نمی دونم پس همسایه چرا با چشم های خودم بم خبر دادند.بس کن دیگه
-تقصیره منه که با یک پسر ده قرن پیشی زندگی می کنم.حالم از خودم به هم می خوره.چی شده زندانبان حق ندارم با یک نفر حرف بزنم؟
-حرف.آهان باشه با هم حرف می زنیم
-دیوانه شدی می خوای آبروی منو تو محل کار ببری
ایمان سراسیمه وارد حیاط می شه.احساس می کرد تمام دنیا توی سرش خراب شده پیت نفت را با یک کبریت برداشت و به سمت پرستو آمد نفت رو روی سر خودش ریخت و به سمت پرستو آمد .پرستو با صدای بلند در حال جیغ کشیدن بود ایمان جلوتر آمد
پرستو فقط جیغ می کشید و از همسایه ها در خواست کمک می کرد
ایمان کبریت رو روشن می کنه و درست در مقابل پرستو خودکشی می کنه.
اما پرستو برای همسایه ها و مردم همیشه یک داستان را نقل می کرد.
شوهرم فقط یک دیوانه ی بدبین بود.

یک سال از آن روز می گذرد و پرستو خانم 23 ساله داستان ما همیشه با خود زمزمه می کرد تا چگونه آن روز تلخ را فراموش کند

چند ماه بعد به او خبر می دهند که مادرش در آلمان مرده است و تصمیم می گیرد با پدرش در ایران زندگی کند
پرستو تصمیم می گیرد در شرکت پدرش مشغول به کار شود.یک روز که خسته از شرکت پدرش بر می گشت
اتومبیل زیبایی جلوی او پارک می کند یه ماشین مشکی که قبلا هم چند باری سر راه او قرار گرفته بود...
پرستو بی اختیار به سمت ماشین می رود و بی آنکه به صاحب اتومبیل نگاهی اندازد وارد ماشین می شود....

ادامه دارد...

کژدم عشق فصل سوم بخش چهارم

فصل سوم بخش چهارم
روز ها از پی هم می گذشت و بهرام هر وقت به ستاره فکر می کرد
با خودش احساس می کرد چقدر با دنیای دختر ها بیگانه هست
نگاهش به پنجره خیره شد بود که مرتضی صداش زد.چیه داداش عاشق شدی؟خب فقط یه راه داره اونم خواستگاری.بعد می مونه موافقت پدر عروس خانوم
بهرام نگاهی به مرتضی انداخت و گفت : آقای شیخ خواستگاری چیه.این دختر ها همه دیوانه هستند
دختره منو برده لب چشمه با هم بودن مقصد مهم است راه مهم نیست...
بیا مثل چشمه زلال باشیم.هر جا باشم رنگ جاده یه جوره.
فکر کنم قاطی کرده بود بنده خدا...
مرتضی بلند بلند شروع به خندیدن کرد و گفت :خب راست میگه بنده خدا.تو عقلت از دختر ها هم کمتره اون بنده  خدا ها باید نصیحتت کنند.به این می گن امر به معروف ثواب است و مستحب...

بهرام نگاهی خشم آلودی به مرتضی انداخت و گفت :دستتون درد نکنه.انشالله جبران کنیم
مرتضی خندید و گفت : دوستان بیاین برام خندق بلا کندند...
مرتضی خندید و گوشه ای اتاق نشست امیر با یه سی دی فیلم وارد اتاق شد و گفت : بچه ها میاین براتون فیلم بزارم.
همه جمع شدند و بهرام گفت : خدا وکیلی عشق و عاشقی نباشه.حالم از هر چی دختر و عشق و این حرف هاست به هم می خوره...
امیر تبسمی کرد و گفت : ببینید کی حالش از دختر ها به هم می خوره.
چند دقیقه ای گذشت همه مشغول دیدن فیلم بودند که دوباره گوشی بهرام زنگ خورد.
-جانم
-سلام.خوبید؟
-ممنون عزیزم
-چی کار می کنی ؟
-فیلم می بینیم؟
-چی فیلمی ؟
-دست های خالی.صداش مگه نمی یاد؟
-چرا الان همون صحنه است که خسرو شکیبایی کنار دریا غش می کنه و یاد خاطرات جبهه می اوفته
-اره.ای ول.معصومه تو همه ی فیلم ها رو حفظ می کنی ؟
-نه .فقط
-فقط چی؟
-این فیلمه خیلی به درد تو می خوره؟
-منظور؟
-آخه تو به همه چی بی اعتقادی این فیلمه برات خوبه.
-بی مزه.شما دختر ها همه گربه صفتید
-بهرام ؟
-جانم عزیزم
-تو منو دوست داری؟
-آره عزیزم تا خودت هستی دیگه هیچکی رو نمی خوام
-منم دوستت دارم
صادق نگاهی به بهرام انداخت و گفت : با کی داری حرف می زنی؟
بهرام جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت : به فیلوتون برسید
معصومه گفت : با دوستت داری حرف می زنی ؟میشه منم باش حرف بزنم
بهرام با لحنی تند گفت خواهش می کنم و گوشی رو به صادق داد
صادق که کلی جا خورده بود گوشی رو گرفت و گفت : بله
معصومه پرسید : اگه بهرام رو بخوای تو یک جمله تعریف کنی چی می گی ؟
صادق خندید و گفت : صادق وفادار مهربون منظم با مرام اگه پای رفاقت پیش بیاد تا آخرش هست
و معصومه اون روز با حرف های صادق کلی دلگرم شد
بعد بهرام گوشی رو از صادق گرفت و گفت : عزیزم من باید برم شام بخورم.بعدا بم زنگ بزن.بای
دوباره گوشی بهرام زنگ خورد
-جانم
-چه عجب بهرام خان یاد گرفتید به مادرتون هم جانم بگید ؟
-جانم مادر جانم؟
-یه دختره زنگ زده می گه هانیه است سراغ تو رو می گیره می گه به بهرام بگید اگه اونو نبینم خودمو می کشم.
بهرام با لحنی سرد گفت : مامان بیکاری واسه این دختر ها وقت منو می گیری.بابا مادر من اینا فیلم دختر هاست.بگو بهرام نیست.مرد.
چند روز گذشت .تقریبا بیشتر از دو هفته  از ملاقات با ستاره می گذشت
بهرام که توی اون چند روز نتونسته بود دوست تازه ای پیدا کنه به ستاره پیام داد عزیزم در چه حالی؟
ستاره جوابی نداد.بهرام پیامشو دوباره فرستاد
ستاره جواب داد: شما برای من ارزشی ندارید چون برای دیگران ارزشی قائل نیستید.
بهرام که کلی کلافه شده بود .گوشی رو پرت کرد و آروم خوابش برد
که دوباره صدای گوشیش بلند شد
-جانم
-سلام آقا ی زیبا ترنج
-بله خودم هستم
- از آموزشگاه علمی .... تماس می گیرم
-خواهش می کنم بفرمایید
-یه شاگرد خصوصی هست چند جلسه کلاس رفع اشکال خصوصی می خواد.می تونید با ما همکاری کنید؟
-بله بله حتما باتون تماس می گیرم
و دوباره بازی سرنوشت رقم می خورد.سه روز بعد اولین جلسه کلاس تشکیل شد
شهاب شاگرد خصوصی سه جلسه ای بهرام
که گاهی اوقات با خواهرش نگار به آموزشگاه می اومد
نگار که دختر خوب و مهربانی به نظر می رسید با اولین برخورد دلش رو پیش بهرام جا گذاشت
به بهرام پیشنهاد دوستی داد اما بهرام که دوست نداشت توی محیط کار خراب بشه پیشنهاد اون رو قبول نکرد اما چند روز بعد که پیش خودش حساب کرد دوباره تنها شده با پیشنهاد دوستی نگار موافقت کرد.
تعطیلات تابستان دوباره شروع شده بود.بهرام معصومه رو برای مکالمات تلفنی و نگار رو برای گردش های روزانه انتخاب کرده بود. و اصلا فکر نمی کرد تنهایی اون به بهای بازی با احساسات اون دختر هاست
و پیش خودش دلیل می آورد که دوستی تاریخ انقضا داره.ازدواج که زوری نیست
این وسط به پیشنهاد صادق بهرام با خانم جوانی که تازه طلاق گرفته بود. و همسن بهرام بود.
آشنا شد و اون برای چند ماهی به صیغه ی بهرام در اومد.شاید این کار تازه ای برای بهرام نبود.اما پرستو کمی برای بهرام قابل ارزش بود چرا که دختر یک مرد ثروتمند بود و ارث زیادی به اون رسید بود.
و برای همین او گاهی ساعت ها با خودش کلنجار می رفت که کاش می تونست پرستو رو برای ازدواج انتخاب کنه...

ادامه دارد....

یک روز میان مردم

و دوباره نگاه گرم زنی سالخورده روی صندلی در چشمانم گره می خورد
نگاهی به صندلی می انداخت حتی دیگر دستانش هم توان راندن صندلی را نداشت
باید راه می رفت و اما پاهایش خسته بود
نگاهی به دختر زیبا و مرد جوانی که کنارش بود انداخت
انگار دستان آن ها نیز سرد بود هیچ کس دوست نداشت پاهای او باشد
نمی دانم مگر مادر قصه های دیروز ما دستان کوچک کودکی او را نگرفت
مگر دیروز خود در در بازی مرگ برای او به خطر نینداخت
نگاهی به گنبد طلایی انداخت اشک در چشمانش جمع شد
خادمین حرم جلو آمدند و گفتند : دخترم چادرت را جلو بکش.تنها زینت زن حجاب است
و هویت ما به پاکی ماست.
و خادم بی آنکه به پیرزن نگاهی اندازد   قدم زنان عبور می کرد
نمی دانم پس چگونه باید به انسانیت هویت داد.
پیرزن خسته صندلی اش باز تکان خورد.نمی دانم او به آرزوی شفا می رفت با رهایی ؟
کمی آن طرف تر پیرمردی سخت مشغول نماز بود
او سخت با خدایش راز ونیاز  می کرد
برگشتم تا ثانیه ای گنبد طلایی را نظاره کنم
گمان بردم او هنوز در نیمه ی راه است
صدای   مردم فضا را پر می کرد
صدایی که فریاد از ترس و عشق بود.
شاید پیرزن به آرزویش رسیده بود

فرش ها را بر روی سرش می تکاندند
و همه می گفتند خوش به حالش آمرزیده شد
گمان بردم او رها شد و دیگر تنها خدا پاهای اوست
و او بر دوش فرشتگان راه می رود
اما پیرزن هنوز با همان چشمان اشک آلود به من می نگریست
پیرمرد عابد در حال نماز مرده بود
و هرگز نخواهیم دانست ثانیه ی دیگر ما را چه رقم زده اند

به گوشه ای از دیوار نگاه کردم.با خطی زیبا نوشته بودند: تنها راه موفقیت توفیق بندگی خداست
و مرد دیوانه ای که نمی دانم از چه رو او را دیوانه می خواندند با صدایی بلند فریاد می زد : بادبادک هایی با باد مخالف اوج می گیرند
و زندگی زیباست وقتی خدا بال های تو باشد حتی اگر دستانی جاده ی زندگی را برای تو سخت سازد...

کژدم عشق فصل سوم بخش سوم


و شب را زمانی زیبا تصور می کنی که بدانی فانوس هایش هنوز در آسمان می درخشند
و دوباره به یاد کودکی ستاره ها را می شماریم و  برای ستاره ی سرنوشت خویش دست تکان می دهیم.

ستاره دختری با چشم هایی سبز  و صورت ریز نقش و سبزه بود
دانشجوی ترم 5 فیزیک اتمی بود و این رشته رو به پیشنهاد پدرش انتخاب کرده بود
و همیشه هر وقت که  عشق می خواست اون رو به بازی بگیره به یاد جمله ی قدیمی و همیشگی پدرش می افتاد:دخترم بزرگترین عشق علم است .همواره یادت باشد که خدا در قرآن می فرماید [b]این چشم ها نیستند که کور می شوند قلب ها هستند که کور می شوند[/b]

و عشق تنها دلیل کوری دل هاست مگر آن که همواره با نور دانش روشن گردانی...

بهرام نگاهی گرمی به سمانه انداخت و گفت : من دوست دارم با شما بیشتر آشنا بشم.اما من با بقیه پسر ها فرق دارم.من کاملا آدم صادقی هستم و اصلا اهل دروغ و وعده ی الکی نیستم.من تصمیمی در مورد ازدواج ندارم یعنی فعلا ندارم.خب قبول دارید که آدم اول باید طرف مقابلشو خوب بشناسه؟
سمانه لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت.بهرام ادامه داد: خب دیگه دوره ی مادربزرگ ها گذشته.شما یه دختر امروزی هستید منم یه پسر دهه ی 60احتمالا ماله دهه 20 و 30 نیسیم که خدای نکرده  چشم بسته انتخاب کنیم.باید همدیگر رو بیشتر بشناسیم...

ستاره آروم تو چشم های بهرام نگاه کرد و گفت : من یه جایی همیشگی هست که اغلب عادت دارم برم اونجا.یه جورایی برای تمدد اعصاب خوبه.من اونجا آرامش می گیریم.
بهرام نگاهی انداخت و گفت : منظورتون امام زاده است؟
ستاره خندید و گفت : نه اصلا .یعنی خب اونجا بهترین جای دنیاست .اما من منظورم اونجا نبود
بهرام خندید و گفت : پس کجا جانم خوشگله؟
ستاره که کمی سرخ شده بود نگاهی به بهرام انداخت و گفت : اگه دوست داشته باشی با هم بریم جای بدی نیست.
بعد ستاره به سمت خیابون قدم زد و به طرف اتومبیلی که کمی اون طرف تر پارک شده بود رفت.
بهرام که یه کم گیج شده بود هنوز داشت مات و مبهم به ستاره نگاه می کرد.
ستاره سمت یه ماشین سفید (یه هیوندای سفید رنگ) رفت.
در ماشین رو باز کرد و توی اون نشست شیشه ی ماشین رو پایین کشید و صدا زد :تشریف نمی یارید؟؟
بهرام که هنوز کمی گنگ بود خندید و به سمت ماشین رفت.
ستاره شیشه های ماشین را بالا  کشید و گفت :فکر می کنم با کولر راحت تر باشید
بعد یه موسیقی ملایم بی کلام  فضا رو پر کرد
بهرام لبخندی زد و دستای ستاره رو آروم گرفت .ستاره با حالتی ناراحت گفت : لطفا دیگه تکرار نشه
دستاش رو عقب کشید و مشغول رانندگی شد
بهرام پرسید: خب کجا داریم می ریم؟
ستاره خندید و گفت لطفا تا آخر راه سوالی نپرسید
بهرام کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت : ببینید اگه جایی می خواهید برید لطفا نزدیک باشه من کلی کار دارم.زیاد وقت ندارم
ستاره به چشم های بهرام نگاه کرد و گفت : گفتید می خواهید منو بشناسید خب تنها راهش سفره.نترسید دور نیست این سفر روزانه ی منه...
بعد در حالی که صداش می لرزید گفت : افسوس که به زودی عشق به هوس بدل می شود
و این نقاب بزرگ هوس صورت ها را می پوشاند
می خواهم بدانم چه فاصله ای از هوس تا دوست داشتن مانده است .می خواهم پیاده شوم.از این دنیای سرتاسر رنگ هوس از این بازی های بچه گانه میان من و تو
و دیگر زندگی شاید فقط کابوس است.من به یاد پیرمرد فال فروشی می روم که چشمانش کور بود اما فال امید را در خیابان ها می فروخت

بهرام نگاهی به ستاره انداخت و گفت : شاعری؟
ستاره خندید و گفت : نه فقط یک عابرم مثل تو
چند دقیقه ای سکوت فضا را پر می کرد.و هر قدر که ستاره جلوتر می رفت جاده ها از عابر خالی تر می شد و انگار با زندگی شهر نشینی فاصله می گرفت
جاده از ماشین های رنگی خالی و خالی تر می شد انگار فقط قرار بود خدا جاده را نقاشی کند با همان زیبایی خاک و درخت و دشت...
بهرام نگاهی به ستاره انداخت و گفت : منو می بری دهاتتون یا...؟
ستاره سکوت  کرد
بهرام دوبار پرسید : نکنه می خوای منو ببری یه جایی که کتک مفصل بخورم.چه خبره؟
ستاره خندید و گفت : به جاده ها خوب نگاه کن.می دونی بارها و بارها تنها از این جاده گذشتم اما همیشه یک درس رو به من می داد.اگه تنها باشم بازم دشت دشت است.گرم و داغ و خاکی درخت ها هنوز زنده هستند
اگه پیاده راه برم فقط یه کم بیشتر گرما رو احساس می کنم اما جاده تغییری نمی کنه
فکر می کردم نیاز به یک همسفر دارم
حالا تو تنها همسفر  من هستی اما باز هم جاده  همون رنگ و بوی گذشته رو داره

بهرام گفت : معلوم هست چی می گی؟قرص هاتو خوردی؟
ستاره خندید و کنار یه دشت خاکی که یه چشمه ی پر آب از اون می گذشت توقف کرد
کنار چشمه ایستاد .از ماشین پیاده شد
صدا زد : بهرام بیا اینجا؟
بهرام سمت چشمه رفت و  ستاره گفت : می دونی  اگه قرار باشه به مقصدی برسیم تو هر مسیری که باشیم  حتی پیاده می رسیم
توی مسیر همسفر های زیادی رو انتخاب می کنیم فقط برای انکه که زمان رو بهتر بگذرنیم.شادی ها را نگاه داریم  و سختی ها را خاک کنیم
با هم بودن یعنی همین .مهم نیست صورتمون چه رنگی باشه یا چندتا کاغذ صفر دار توی جیبمون باشه.
و سند ها و کلید ها به ما اعتبار نمی دهند
پس چرا با قلب ها بازی کنیم و تو راه همسفری اینقدر بد باشیم که دل ها را سنگ کنیم
می دونی همسفر ما مثل این آب روانه بذار مثل چشمه باهم باشیم زلال و خالص
اگه رنج هامون چشمه رو کم عمق کنه مهم نیست مهم اینه که برای رسیدن به مقصد با هم باشیم
چرا همیشه عادت کردیم بجنگیم حتی برای پیدا کردن همسفر
می دونی اونی که دلش رو به عشق به همسفر می ده به خاطر اینه که قبول نداره پاهای اون می تونه اونو به تنهایی به مقصد برسونه

زندگی یعنی رسیدن به مقصد معبود.من عارف و درویش نیستم اما حقیقت زندگی فقط همینه...

بهرام که از حرف های اون هیچی نمی فهمید در ماشین رو باز کرد و گفت سرم درد می کنه می شه بر گردیم؟؟
ستاره سکوت کرد و باهم سوار ماشین شدند و تا انتهای راه باهم حرف نزدند .بهرام انگار ترس دلش رو لبریز کرده بود
ستاره صدا زد : رسیدیم؟
بهرام خندید و در ماشین رو باز کرد و گفت : اجازه بده بیشتر فکر کنیم
ستاره خندید و گفت : فقط دو هفته گرچه فاصله عشق و هوس فقط یک قدم است اما تو دو هفته وقت داری
بهرام خندید و گفت : باشه...
روزها گذشت و بهرام یاد می گرفت چگونه حرف های ستاره را فراموش کند
و ستاره پیش خود فکر می کرد قلب بهرام  بینا شد...

ادامه دارد...

کژدم عشق فصل سوم بخش دوم

دوباره مهر ماه فصل دوباره ای برای زندگی رسیده بود
بهرام دیگه اصلا اون حال و هوای همیشگی رو نداشت درست مثل آدمی بود که سالها مرده باشد
علی دوست قدیمی بهرام هر شب به باد خاطرات گذشته به اون زنگ می زد و اون ساعت ها با علی با حرف می زد و این تنها دلخوشی اون بود و انگار نفرت همیشگی از دختر ها وجود او رh پر کرده بود.نمی دانست اشتباه از کجا شروع شد!

همیشه یه فکر تلخ ذهنش رو پر می کرد.وقتی کتاب ها را بر می داشت تا فقط یک خط از اون ها رو حفظ کنه انگار مثل مرده ها احساس می کرد دیگه فردایی نداره...
و فقط یه حسی مثل شک وجودش رو مثل خره می خورد.

هر از گاهی به دستاش نگاه می کرد انگار دنبال یه نشانی تازه بود.
حتی بچه های خوابگاه هم با دیدن اون حوصله ی هیچی رو نداشتند
به پیشنهاد امیر تصمیم گرفتند بهرام رو پیش یه مشاور ببرند.
بهرام-کاش می تونستم دوباره از نو زندگی کنم
امیر-تو نمی تونی با یه شک دائمی همه ی زندگیت رو خراب کنی باید فردا پیش یه مشاوره بریم
-یعنی فکر می کنی من دیوانه شدم?
-نمی دونم بگو مشکلت چیه?
بهرام دستش رو روی پیشانیش گذاشت و در حالی که اشک توی چشماش جمع شده بود گفت : دارم انتقام پس می دم.به خدا دارم انتقام پس می دم.انتقامی که خدا فقط از من
می گیره.نه از سمیرا نه از عسل از من؟
امیر دست های بهرام و گرفت و  با حالتی نگرانی پرسید : انتقام چی ؟
بهرام بدون اینکه به امیر نگاه کنه بلند شد و به سمت درب خوابگاه رفت.
امیر صداش زد : می خوای از خودت فرار کنی ؟
بهرام بدون اینکه جواب بده از خوابگاه خارج شد .و فقط دوست داشت تا شب توی خیابون ها قدم بزنه وقتی چشمش به دختر ها می افتاد انگار یه نفرت همیشگی توی دلش زنده می شد و  چشم هاش قرمز شده بود و انگار تنها یک جسم زنده با روحی مرده بود.

طبق عادت همیشگی به پارک کوچک کنار دانشگاه رفت روی یکی از نیمکت های پارک نشست دستاش رو رو سرش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن
صادق که با چند تا دیگه از بچه ها برای خوشگذرونی اومده بود از دیدن بهرام تعجب کرد.
اما بهرام اصلا متوجه حضور اون نشد.صادق به دوستاش اشاره ای کرد خیلی آروم رفت روی نیمکت کنار بهرام نشست
بهرام بدون اینکه به صادق نگاه کنه داشت با صدای بلند گریه می کرد.
صادق آروم پشتش زد و گفت: چی شده بهرام نگرانم کردی؟
بهرام نگاهی به صادق انداخت و سرش را رو شونه های اون گذاشت
و گفت : صادق چرا اینجوری شد؟
صادق که هنوز متوجه موضوع نشده بود چند دقیقه ای سکوت کرد و بهرام هنوز داشت گریه می کرد.
وقتی بهرام آروم تر شد صادق گفت : چته پسر چرا مثه دختر ها داری گریه می کنی؟
بهرام سرش رو از شونه های صادق برداشت و گفت این حس مسخره داره دیونم می کنه اگه واقعا مریضی بگیرم چی ؟
صادق با لبخند مسخره آمیز همیشگی پرسید : چی؟
بهرام با همون حالت نگرانی و عصبانیت گفت: وای گناه خانواده ام چیه .اونا به خاطر من بی آبرو می شن؟
صادق دست بهرام و گرفت و گفت باشه پسر برو صورتت رو بشور فردا با هم می ریم آزمایشگاه.
بهرام دستای صادق گرفت و گفت : صادق رفتم دکتر گفت اینجور چیز ها خودش رو چند سال بعد نشون می ده قابل تشخیص نیست
صادق خندید و گفت : نه پسر جون خیالت راحت.اگه لازم شد با هم می میریم.من تحقیق کردم نگران نباش  مشکلی نیست..

بهرام که انگار یکم آروم شده باشه از روی نیمکت بلند شد
 و با صادق توی خیابون ها قدم می زدند .صادق یه پاکت سیگار گرفت و گفت : بهرام اینجوری آروم می شی .دیگه به هیچی فکر نکن
...
صادق بهرام رو تا خوابگاه همراهی کرد.اما اون شب جز بهرام هیچکی تو خوابگاه نبود همه به دعوت یکی از بچه ها رفته بودند خونه ی دایی امیر .
بهرام که اصلا حوصله ی هیچی رو نداشت سرش رو روی میز گذاشت و پلک هاش که کلی سنگین شده بود سریع به خواب رفت.
وقتی چشم هاش رو باز کرد ساعت ده بود ولی هنوز هیچ کدوم از بچه ها برنگشته بودند.
اون روز حس تنهایی که وجودش رو پر می کرد و احساس می کرد یه نفر رو نیاز داره تا بتونه با اون نیاز هاش رو تقسیم کنه

انگار هنوز دلش می خواست یه صدایی آن رو آروم کنه.گوشیش رو برداشت و برای معصومه پیام داد
-سلام در چه حالی ؟
معصومه که گوشه ی اتاق روی کتاب ها خوابش برده بود با شنیدن صدای پیام گوشی از جاش بلند و شد با دیدن اسم بهرام انقدر خوشحال شد که انگار اون شب خدا تمام ستاره ها رو به نام اون زده
معصومه که خیلی برای بهرام دل تنگ شده بود و کلی ذوق زده شد گوشی رو برداشت و شماره بهرام رو  گرفت
دستاش می لرزید و قلبش تند تند می زد
بهرام با لحنی گرم و خسته گفت : جانم عزیزم
معصومه که  هنوز قلبش داشت تند تند می زد با صدایی لرزون گفت : سلام
-چطوری عزیزم؟
-خوبم.تو چطوری چه عجب یادی از ما کردی؟
بهرام لبخند تلخی زد و گفت : حالم خیلی بده
معصومه که هنوز  به خاطر همین پیام ساده و گرم بهرام توی دلش خوشحال بود با شنیدن صدای خسته بهرام بی اختیار با حات بغض پرسید چی شده؟
و بهرام که انگار اون روز فقط دنبال یه هم صحبت می گشت تمام داستان رو برای معصومه تعریف کرد
و اون شب معصومه احساس کرد  چقدر به بهرام نزدیک شده و عشق بهرام بیشتر توی دل اون نشست اما بهرام اون شب فقط داشت به خودش فکر می کرد و معصومه براش فقط نقش یه مشاور بود اما معصومه توی دل خودش احساس کرد اون شب می تونه بهترین دوست اون باشه
وقتی بهرام از معصومه خداحافظی می کرد ساعت نزدیک 12 بود.

بهرام که خیلی خسته بود با همون لحن گرم همیشگی گفت : عزیزم بعدا خودم بات تماس می گیرم...

و این اولین اثبات عشق برای معصومه بود در حالی که بهرام فقط برای تنهاییش دنبال یه هم صحبت می گشت
معصومه اون شب تا صبح با آرزوی ها بزرگی که روی سرش بود سرش رو روی بالش گذاشت و فکر می کرد بهرام همون فرشته ای که خدا به اون داده...

صبح آروم آروم از راه رسید.مرتضی صدا زد : بهرام بهرام پاشو مگه امروز تو کلاس نداری؟
بهرام چشماش رو آروم باز کرد وگفت : مرسی مرتضی جان که بیدارم کردی امروز حوصله ندارم حالم خوب نیست
مرتضی دستش رو گرفت و گفت : پاشو پسر باید بریم.

بهرام که کمی با مرتضی رو در وایسی داشت با همون حال خستگی از جاش بلند شد و با هم سمت دانشگاه رفتند.

وقتی وارد کلاس شد ناراحتی چشماشو پر کرده بود.همه ی بچه ها براش نگران شدند.و اون دیگه نمی دونست دوست داشتن یعنی چی ؟ اصلا خوبه یا بد؟

سمانه که از همون ترم اول نگاهش توی چشمای اون گره می خورد اما  به قولی برای خودش خیلی ارزش قائل بود نگاهی به اون انداخت و با دیدن چهر ه ی ناراحت اون  از روی صندلی بلند شد و گفت : آقای زیبا ترنج مشکلی پیش اومده؟
بهرام نگاهی به اون انداخت و گفت : نه خانم مقدم.مشکلی نیست
سمانه که انگار از پرسیدن این سوال پشیومون شده بود دوباره سر جاش برگشت و تا آخر کلاس دیگه اصلا به بهرام نگاهی هم نیانداخت.
..

چند روزی گذشت و بهرام کم کم حالش بهتر می شد
معصومه  توی اون چند روز بهترین روزهای زندگی شو می گذروند اون می تونست هر روز با بهرام صحبت کنه و صدای اونو بشنوه.و بهرام که متوجه  شده بود معصومه خیلی به اون وابسته شده سعی می کرد هر بار بهانه ای پیدا کنه تا مجبور نشه با اون زیاد صحبت کنه.اما صدای گرم و مهربون معصومه گاهی اوقات سبب می شد اون بین عقل و احساس درگیر بشه و توی دلش چون هنوز معصومه رو یه مشاور خوب می دونست با اون صحبت می کرد
و هر بار که معصومه به اون می گفت که چقدر دوستش داره و دلش برای اون تنگ شده اون فقط می خندید و می گفت مرسی دل به دل راه داره...
.
سه ماه  گذشت و دوباره انگار اون شده بود همون بهرام سابق.
دیگه برای معصومه وقتی نداشت و بهترین بهانه اش این بود که امتحانات پایان ترم شروع شده چند ماهی به من زنگ نزن درس ها خیلی زیاده وتابستون که اومدم تهران حتما میام به دیدنت

توی اون روزها دوباره حس تنهایی وجود بهرام رو پر کرد اما اون دلش عشقی رو می خواست که خودش بتونه انتخاب کنه و شاید این تنها دلیلی بود که کمتر احساس خوبی به معصومه داشت و شاید از انتخاب شدن بیزار بود و شاید این تنها راز بزرگ بود.

تا اینکه به پیشنهاد یکی از بچه ها اون به ستاره پیشنهاد دوستی داد.ستاره که دختر استاد بود برای خودش خیلی خواستگار داشت و شاید توی دلش هیچ دوستی رو قبول نداشت.
اما صورت زیبای بهرام عهد قدیمی ستاره رو هم شکست و اون به پیشنهاد دوستی بهرام پاسخ مثبت داد
و بهرام باز هم فقط فکر می کرد چگونه حس تنهاییش رو با یک نفر پر کنه...

ادامه دارد...

کژدم عشق فصل سوم

معصومه لبخندی زد و سرش انداخت پایین در حالی که صورتش کلی سرخ شده بود
با صدایی لرزان گفت : با اجازتون استاد دیگه باید برم
بهرام نگاهی مهربونی به اون انداخت و گفت : موفق باشی عزیزم
معصومه در حالی میان بازی عشق و هوش گم شده بود  .هر از گاهی به شماره ی روی دستش نگاه می کرد و حس می کرد بهرام هر لحظه پیشه اونه...
یدفعه متوجه شد یکی از بچه های آموزشگاه داره صداش می زنه
-خانم زمانی.خانم زمانی
معصومه که انگار از خواب شیرین بلندش کرده باشند با صدایی لرزان گفت : بله
-ببخشید دفترتون پیش استاد زیبا ترنج جا مونده بود
معصومه سرش رو انداخت پایین بود در حالی که کلی خجالت کشیده بود دفتر رو آروم از اون گرفت

میترا نگاهی به شماره ی روی دستای معصومه انداخت و لبخندی بش زد و رفت.
معصومه که انگار بزرگترین گناه دنیا رو آن روز انجام داده باشه.سعی می کرد با مقنعه اش بازی کنه طوری که کسی دستش رو نبینه...
وقتی به خونه رسید شماره بهرام را روی گوشیش سیو کرد و اسم اون رو گذشت first love
مادرش صدا زد معصومه مگه نمی شنوی سه ساعته دارم صدات می کنم .بیا کمک من این ظرف ها رو بشور.
معصومه در حالی که سعی می کرد دستش رو از مادرش پنهان کنه آروم دستکش ظرفشویی رو پوشید و تو دلش دعا می کرد هرگز یاد بهرام از دلش بیرون نره...

وقتی موقع شام شد مادرش صدا زد معصومه چرا نمی یای شام بخوری؟
معصومه گفت : مامان من درس دارم بیار اتاقم و دستش رو پشت کتاب هاش قایم می کرد
اون تا روزها سعی کرد این خاطره رو زنده نگه داره تا روزی که زمان خودش دلش به حال سوخت و اون شماره کم کم از رو دستش کمرنگ تر می شد و معصومه حس می کرد چقدر از بهرام دور شده...
بهرام هم هر از گاهی به معصومه فکر می کرد  و بعضی وقت ها پیش خودش عذاب وجدان می گرفت که حداقل معصومه حقش نبود که بی خودی دلش رو برای اون حروم کنه...

بهرام وسایلش رو مرتب می کرد و خودش را برای برگشتن به دانشگاه آماده می کرد
که یکدفه صدای گوشیش بلند شد بهرام سریع گوشی رو برداشت و با همون لحن همیشگی گفت : جانم عزیزم.
که صدای خنده های صادق دوباره بلند شد.
-به به آقا بهرام پس شما هم این کاره بودید ما خبر نداشتیم .چه خبره تابستون خیلی بت خوش گذشته بهرام با لحنی تند گفت : مرض.چیه فکر کردی فقط خودت مایکلی...
صادق با لحنی مهربون گفت : من و دو سه تا از بچه ها اومدیم چالوس شب هم اینجا هستیم تو اگه خواستی بیا  خوش باشیم.ژیلا هم هست
بهرام که دیگه انگار میان خواب و بیداری بود گفت : باشه میایم

بچه های دانشکده اون شب تا دم دم های صبح برای خودشون خوش می گذرندند و حس می کرند پیش خودشون که دیگه خیلی بزرگ شدند
7-8 صبح بود که گوشی بهرام زنگ خورد.بهرام که انگار صد سال خوابیده دستش رو سمت گوشی برد و گفت : جانم
که یه صدایی لرزون گفت : سلام
بهرام که اصلا هنوز نشناخته بود گفت : سلام خانم .امر بفرمایید
دختر با صدایی مهربون گفت : آقای زیبا ترنج
بهرام با حالتی خسته و خواب آلود گفت : خودم هستم بفرمایید
دختر کمی سکوت کرد و گفت : ببخشید مثل اینکه از خواب بیدارتون کردم انگار بد موقع بتون زنگ زدم
بهرام گفت : نه دیگه باید بیدار می شدم شما نمی خوای بالاخره خودتونو معرفی کنید خانم؟
دختر با صدایی لرزون گفت : منم معصومه
بهرام که انگار با پتک زده باشند تو سرش یه کمی صداش رو جمع و جور کرد وگفت : خانم زمانی شما هستید احوال شما؟
-ممنون.راستش می خواستم ازتون یه سوال درسی بپرسم
بهرام گفت : درسی غیر درسی هر چی دوست داری بگو
معصومه که یکمی جا خورده بو خندید و گفت : من ...من
بهرام حرفش رو قطع کرد و گفت : با من راحت باش حرفتو نخور احساساتت رو راحت بگو
معصومه که انگار یکم جرات پیدا کرده باشه گفت : من شما رو من
بهرام گفت ببخشید من الان باید برم اتاق یه لحظه گوشی
خیلی سریع از تو چادر اومد بیرون و نگاهی به دور بر کرد و گفت : حالا بفرمایید
معصومه دوباره با همون صدای لرزون گفت : می خواستم بگم من شما رو
بهرام که انگار یه کمی عصبی شده بود گفت :بگید دیگه منتظرم
معصومه  که دیگه می دونست بیش از حد ترس جلوی عشق اون رو گرفته گفت : من شما رو دوست دارم.یعنی به شما علاقه پیدا کردم.می خواستم بدونم شما چه حسی به من دارید؟
بهرام که کلی جا خورده بود گفت : خب.ممنون دل به دل راه داره.هر وقت خواستی بام تماس بگیر.برو یکم دیگه هم فکر کن.ببین عزیزم من فعلا قصد ازدواج ندارم.یعنی موفعیتش رو ندارم.اما هر وقت خواستی بام تماس بگیر حالا بگو ببینم تو دوست پسر می خوای یا دوست ؟
معصومه که انگار زبونش قفل کرده باشه : آروم گفت من من فقط با تو بودن رو دوست دارم.و بیشتر از دوستی هم نمی خوام.منم فعلا آمادگی ازدواج ندارم منم کلی از درسم مونده
بهرام لبخندی زد و گفت : باشه ولی باید بدونی من خیلی از دختر ها هستند که دوستم دارم
و تو هم فقط برای من دوستی .مشکلی نداره؟
معصومه که انگار روی ابر ها  راه می رفت گفت : نه البته که نه
بهرام خندید و گفت : امید وارم اینو از دلخوشی من نگفته باشی...

یکی دو ساعتی گذشت و انگار صادق و عباس هم از خواب بیدار شده بودند
صادق گفت : دختره دیشب عجیب نبود.فکر کنم...
بهرام پرسید فکر کنی چی ؟
صادق گفت : می گم ایدزی هپاتیتی نمی دونم بی خیال
بهرام که انگار جا خورده بود گفت چی ؟
صادق خندید و گفت : نه نه فکر نکنم.
بهرام که اشک تو چشماش جمع شده سرش رو روی تنه ی یکی از درخت ها گذاشت و گفت :
وای نه .نه
و از اون روز حس بدی توی دلش نشست.انگار یه جور وسواس همیشگی . نمی دونست چرا و چی جوری
اما یه حس بدی به خودش پیدا کرده بود.انگار ترس وجودش رو پر کرده باشه.

با عصبانیت وسایلش رو جمع کرد و گفت :  بچه ها پاشیم بریم.باید بریم سمنان .دیر می شه
وقتی به ترمینال رسیدند بچه ها وارد رستوران شدند
اما بهرام که قیافش عین مرده ها شده باشه حتی لب به غذا هم نزد
و  وقتی روی صندلی اتوبوس نشست انگار به ته خط رسیده بود.
که متوجه صدای پیامک گوشیش شد.
(زندگی جاریست وقتی تو باشی.زندگی زیباست وقتی چشمان تو همسایه ی هر روزم باشه )
بهرام که دیگه هیچ حرف و شعری رو باور نمی کرد اون روز دلش لرزید و جواب داد .مرسی
از اون روز به بعد معصومه هر از گاهی براش پیام های عاشقانه می فرستاد و اون فقط می نوشت مرسی...

ادامه دارد...

کژدم عشق فصل دوم

سرمای زمستان همراه قطره های سپید برف به هر دیاری سر می زد و تنها برف بود که همچنان پاک بر دستان و گونه ها ی انسان ها می نشست بهرام کنار پنجره خوابگاه ایستاده بود و هر از گاهی نیم نگاهی به پنجره می انداخت و برای آمدن سمیرا ثانیه ها را در دل می شمارد صادق کنار ایستاد و مثل همیشه با آن لبخند تمسخر آمیز اش نیم نگاهی به به بهرام انداخت و گفت: یا خودش می یاد یا نامه اش. بهرام نگاه تندی به صادق انداخت و صادق که به قولی اهل دختر بازی و آخر هر چیزی بود دستش را بر پشت بهرام زد و گفت : نترس یه روزی تو هم بزرگ می شی هنوز خیلی مونده قول می دم تا ترم آخر درستت کنم. بهرام با صدایی لرزان گفت : من منتظر نیستم. صادق دستی به ریش های بلندش کشید و گفت : انگار که گوشهایم امروز خیلی دراز شده مراقب دختر ها باش از این موجودات به ظاهر معصوم باید ترسید چرا که آنان استاد شیطان هستند و صادق بلند بلند شروع به خندیدن نمود امیر و مرتضی هم که گوشه ای نشسته بودند انگار متوجه موضوع شدند.مرتضی که به قولی بچه مذهبی کلاس بود بهرام را صدا زد. و مثل همیشه با همان لحن شمرده و شیرینش گفت : به خدا توکل کن و هر آنچه قسمت تو باشد خدا برایت رقم می زند آقا مولا علی می فرماید :هرکس دنیا را رها کند خدا به سوی او می آید... و امیر که از همه منطقی تر به نظر می رسید عینکش را بر چشم زد و گفت : بهتر است فالی برایت بگیرم و کتاب حافظ را باز کرد و خواند : ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش گوشی بهرام به صدا در آمد انگار همه منتظر بودند ببینند چه کسی پشت خط است مادر بهرام که پشت تلفن بود با کلی ذوق و شوق با او حرف می زد بهرام که اصلا حوصله نداشت گفت : مادر ببخشید فردا امتحان ترم دارم هیچی ام نخوندم خودم بعدا بت زنگ می زنم. و دوباره کنار پنجره نشست و دوباره گوشی بهرام زنگ خورد. -آلو بهرام سلام -سلام پس کجایی -زیر پای شما خوب نگاه کنی می بینی بهرام از پشت پنجره نگاهی به محوطه پایین انداخت اما چیزی ندید -گرفتی ما رو سمیرا -سمیرا نه و سمیرا خانم بیا پایین منو داخل محوطه راه ندادند یادت رفته اینجا خوابگاه پسرونست؟؟ بهرام که کلی سرخ شده بود گفت : باشه باشه الان میام و صادق در حالی که شروع به مسخره کردن کرده بود دست بهرام را کشید و گفت :اول موهات رو خوب شونه کن اینجوری بهتر جواب می ده بهرام که از صبح تا ظهر هرچی ژل بود روی سرش خالی بود گفت : من همین جوریشم خوشگلم.. و با عجله از خوابگاه بیرون رفت.... بهرام با سرعت به سمت پایین رفت و سریع از محوطه خارج شد از دور چشمش به دختری افتاد که انگار همان چهره ی ساده ی دختر چادری دیروز را نداشت جلوتر رفت سمیرا لبخندی زد و گفت : چیه به اون چادره عادت کردی منو نشناختی ؟منم سمیرا دیگه ؟ بهرام نگاهی انداخت و گفت : وای این شلواره مانتوی کوتاه ... موهاتو رنگ کردی؟ سمیرا خندید و گفت : نه پسر خوب من موهام خودش بوره اون چادر رو برای دانشگاه و اداره و ... سر می کنم .نه برای قرار ملاقات با شما و با نیم لبخندی دستش رو به سمت بهرام برد و گفت : دست دادن بلد نیستی بهرام نگاهی به سمیرا انداخت و انگار توی رودر وایسی گیر کرده باشه دست سمیرا رو گرفت و گفت : از ملاقاتتون خوشبختم سمیرا دوباره گفت : میایم بریم خونه ی ما؟ بهرام گفت : فکر نمی کنی برای خواستگاری هنوز زود باشه ؟ سمیرا خندید و گفت : نه می خوایم حالا یه کمی با هم باشیم هیچکی خونه نیست بابا اینا رفتند سفر یه ذره خوش بگذرونیم... بهرام نگاهی به دور برانداخت و گفت : سمیرا من یادم رفته بود یه کار فوری داشتم با یکی از بچه ها قرار داشتم باید برگردم باشه برای بعد... سمیرا خندید و گفت : بعدا بت زنگ می زنم بهرام با صدایی آهسته گفت : نه من امتحانام شروع شده فعلا وقت ندارم سمیرا جلوتر رفت و گفت : خب دوست نداری با من باشی مهم نیست بهانه برا چی می یاری ؟ فکر کردی برا چی قبولت کردم.فقط چون تنها پسر خوشگل دانشگاه بودی که تا حالا بم پیشنهاد دوستی نداده بود .... بهرام سرش را انداخت پایین و در حالی که صورتش سرخ شده بود از سمیرا خداحافظی کرد آهسته با قدم هایش که انگار توانی برای راه رفتن نداشت خودش را خسته به خوابگاه رساند صادق در را باز کرد و گفت : چی شد قبولت نکرد؟ بهرام نگاه تندی به او انداخت و گفت : اعصاب ندارم مگه تو کار و زندگی نداری؟ و دوباره انگار بازی تقدیر او را فرا می خواند... و از آن روز بهرام تصمیم گرفت هرگز نگاهی را باور نکند و حتی از کارهای صادق انتقادی نمی کرد و خودش به نوعی حامی اون شده بود و همیشه می گفت : صادق الگوی منه.... سه ماهی از آن روز گذشت و بهرام سخت مشغول درس خواندن بود و انگار در دلش از همه بیزار بود تعطیلات تابستانی از راه رسید وسایلش را برداشت و راهی تهران شد با کلی خستگی به خانه آمد نگاه خسته ای به مادرش انداخت و گفت : کاش زمانه ی شما بر می گشت.مامان به خدا خیلی پاکی... گوشی بهرام هر چند ساعت یکبار زنگ می خورد و او عادت کرده بود با همه گرم و صمیمی صحبت کنه .انگار همه را دوست داشت و هیچ کس را دوست نداشت و مرز باور و عشق سخت فولادین بود... مادرش که انگار از رفتار های تازه ی او تعجب کرده بود سکوت می کرد و چیزی نمی گفت و به قول خودش اینجوری حداقل یه ذره دل پسرش خوش بود و بالاخره جووونیه و هزار راه و اشتباه... بهرام تصمیم گرفت در این مدت کوتاه تعطیلات تابستانی خودش را سر گرم کاری کند ساعت ها تا شب دنبال کار می گشت تا سرانجام یکی از آموزشگاه ها او را به عنوان مدرس پذیرفت و از فردا قرار شد بهرام نقش معلم ها را بازی کند و مدیر آموزشگاه گفت : به ازای جذب هر یک مشتری درصد خوبی به تو خواهم داد.. بهرام برای آنکه نظر مدیر را جلب کند همیشه مرتب لباس می پوشید موهای بلند و ژل زده و ته ریشی که به قولی برایش هویت بود. هر بار که وارد کلاس می شد دختر ها نگاه خاصی به او داشتند و شاید زیبایی او تنها دلیل سنگ شدن او می شد یکی از دختر های کلاس بیش تر از همه به او نگاه می کرد و انگار عشق در چشمانش حلقه زده بود ولی بهرام دلش جایی را برای عشق نداشت اما معصومه نگاهش سرشار از عشق بود و نمی دانست بهرام گذشته را چگونه سپری ساخته است و هر بار عاشقانه تر به او می نگریست... تا یک روز که تعطیلات تابستان رو به آخر بود معصومه سمت بهرام رفت و گفت : ببخشید می شه این مسئله رو برام توضیح بدید؟ بهرام مداد رو از دستش گرفت و خیلی مهربون شروع به توضیح دادن کرد. معصومه اون روز این همه محبت را برای خودش باور کرد و فکر کرد بهرام هم او را دوست خواهد داشت... بهرام که متوجه شده بود معصومه مدت زیادی است شیفته ی او شده دستش را در جیبش برد و گفت : می تونی شماره ی منو داشته باشی تا اگه پاییز نبودم و رفته بودم شهرستان دانشگاه سوالاتت رو ازم تلفنی بپرسی بعد خودکارش را از جیبش بیرون آورد و روی دستان معصومه شماره اش را نوشت او آن روز عشق را دل معصومه می کاشت در حالی در دل خودش را برای این کار نفرین می نمود... ادامه دارد..

کژدم عشق فصل اول

به نام او

 دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفت یافت می نمی شود ما جسته ایم  گفت آنچه یافت می نمیشود انم آرزوست

 

باز مثل هرشب ماه در آسمان می رقصید و ستارگان بر این جشن پایکوبی می کردند و تو هرگز ندانستی در دل سیاه شب ستارگان زیباتر هستند و این تنها رازی است که  آرزو ها در صبحگاهان روشن در مقابل چشمان تو خاموش می گردند.

در دل سیاه یکی از شب های تابستان دوباره زنی می خواست مادر شود.و او تنها با نام مقدس مادر یک قدم فاصله داشت فاصله ای از رنگ هوس های دخترانه تا عشق مادرانه و این تقدیر فردا به او خواهد گفت دیروز در دلش چه می گذشت و تمام روزهای شیرین و تلخ مادر در روح اسیر نوزاد نقش خواهد بست و او را به زندگی هدیه خواهد کرد تا شاید او هم بتواند ستاره اش را در شب نظاره کند

 

و زمان می گذشت و در تمام اشک ها و درد های مادر امید و انتظار شعله می زد.کودک در میان جان او صدا می زد مرا به زندگی راهی کن و بگذار فردا دستان زیبای صبح را ببینم.و مادر هرگز بر لب نیاورد که کودکم ستاره ها سهم شب هستند و شاید دیگر  خوشبختی قصه نیست و شاید این سکوت مادر است که کودک را وادار می دارد از قفس عشق مادر پرواز کند.

 

در میان تمام این وادی رنج و درد کودک متولد شد و انسان با اولین اشک به دنیا آمدند روزی که همه به او لبخند می زدند و این لبخند های زیبای امروز کاش همیشه تا فردا ها هم به تو لبخند بزنند و دوباره مثل امروز تمام لبخند ها زیبا باشد

کودک را نزد مادر بردند و مادر بی اختیار او را بهرام صدا زد و پدر برایش هویت شد بهرام زیبا ترنج. و اینگونه زندگی بهرام شروع شد.

بهرام یک برادر بزرگتر و یک خواهر بزرگتر داشت.آن قدر چشمان او زیبا بود که از همان روز اول عشق او بر تمام دل ها نشست سالی گذشت و حالا او یک خواهر کوچک تر هم داشت. بهرام مانند خورشیدی در خانه می درخشید و امروز مادر بر او لبخند می زند و برایش دعا می کند مهر او در تمام دل ها قرار گیرد. نمی دانم باید دعا می کرد او هم قلبی داشته باشد یا نه...

 

سالها می گذشت و بهرام همیشه عادت داشت این جمله را بشنود.فرزند زیبای من دوستت دارم.

اما او همیشه تنها بود .میان این همه عشق تنها بود و حتی با خود هم بیگانه بود .در دلش آرزوهای بزرگ داشت سالها گذشت و پدر سرمایه اش را در زندگی باخت و و او وارد مرحله ای دیگر از زندگی شد و روحی که دیروز با رنگی دیگر پوشانده  بودند امروز لباس سادگی بر تن می کرد و او  باید به زندگی ادامه می داد.

 

او بزرگ و بزرگ تر شد بردارش به کلاس زبان می رفت و خواهر بزرگترش به کلاس نقاشی و او هم بزرگ و بزرگ تر

خواهرش ترانه او را با خود به گالری نقاشی می برد.دختر ها با دیدن او بی اختیار به سمتش می رفتند.خواهرش می خندید و می گفت بهرام خوش به حالت چقدر عاشق داری.و بهرام می خندید و در دلش مغرور بر بازی امروز می شد.

 

در میان تمام آن روز های تنهایی او فقط یک دوست داشت نه از  آن که دوستش می داشت از آن رو که او همدم تمام تنهایی اش و آرزوهایش بود.علی همسایه و دوست بهرام بود.پدرش هر سال هیئتی برای امام حسین بر پا می کرد و اما بهرام در دلش هیچ عشقی را نداشت و باور کرده بود دنیا سخت است و آرزو ها را از خدا طلب نمی کرد و می گفت سهم من در روزگار تنها سرنوشت اوست.

سالها باز هم می گذشت تا او برای اولین بار نگاهش در چشمانی دختری به نام   ملیسا افتاد . و او باور کرد شاید امروز ستاره ای او در آسمان روشن شده است.بهرام به سمت چشمان زیبای او رفت و دوست داشت تا ابد زنده بماند و شاهد چشمان زیبای او باشد و ملیسا امروز عاشق نبود او تنها آمده بود تا بدان چقدر می تواند دختر باشد چقدر می تواند برقی را در نگاه مردی بیافریند .او دوست داشت مثل مادرش زندگی نکند دو.ست داشت همه عاشق او باشند و این راز مدت زیادی در چشمان بهرام پنهان نماند

 

بهرام خسته تر از دیروز تصمیم گرفت با او خداحافظی کند در حالیکه دختر بر زبانش بر عشق قسم می خورد چشمانش خبر از بی وفایی می دادند و او یاد گرفت اولین درس زندگی را....

و شاید زندگی بی عشق همان سال بی تابستان است....

تا صبح در خیابان ها قدم می زد از امروز و دیروز خودش خسته بود.از زندگی خسته تر....

ساعت ها در خیابان قدم زد به اولین دکه ی سیگار فروشی رسید.بی اختیار یک بسته سیگار گرفت و برای اولین باد یاد گرفت عشق را در پشت دود هاس سیاه هم می توان گم کرد.به سمت پارک رفت و روی یکی از نیمکت های پارک دراز کشید و به آسمان نگاه کرد که ناگاه متوجه صدای ملیسا شد انگار او داشت دوباره بستر عشق را پهن می کرد.

 

چشمانش را بست و تا صبح در میان تمام سیاهی های شب گریست و از خدا می پرسید چرا؟؟

صبح مرد رفتگر او را از خواب بیدار کرد. و او برای اولین بار بدون آنکه بخواهد جواب سلامی را با سلام پس دهد و یا آنکه در چشمانی نگاه کند تنها به خانه باز گشت .پدرش در حالی که با نگرانی در را باز می کرد وقتی به چشمان او نگریست بوی سیگار را خوب لمس می کرد و بی اختیار اولین سیلی بر صورت او جاری شد و او از عشق همین را آموخت.سیلی بزرگ خیانت و شاید این سیلی عشق است و آن روز به خودش قول داد هرگز طعم آن سیلی را نچشد

 

انگار دیگر تمام نگاه ها به او عوض شده بود شاید همه فکر می کرندن او جرمی به بزرگی قتل دارد . و او یاد گرفت بی صدا زندگی کند.شب ها با علی با هم به گوشه ای دور از شب می رفتند و او به فردا ها فکر می کرد.

سالی نگذشت که او در یکی از دانشگاه های  سمنان قبول شد .شاید دیگر فرصتی برای فکر کردن نداشت با عجله لوازمش را جمع کرد و دلش می خواست زودتر از این شهر پرواز کند.

وقتی به خوابگاه دانشجویی رسید تصمیم گرفت ساعتی در این شهر قدم زند.آنجا جایی برای رفتن نداشت .اما شاید مردم ده بهتر از مردم شهر باشند و این تنها  آرزوی بزرگ اود و زندگی اینگونه برای او نوشته بود.روی یکی از نیمکت ها نشست.دختری بی اختیار به سمت او آمد .بهرام بی آنکه به چشمان او نگاه نکد از روی صندلی بلند شد.دختر چند قدمی او را تعقیب کرد.بهرام دستش را در جیب فرو برد و شماره ی یکی از دوستانش را بر روی کاغذ نوشت و به دختر داد.

و از آن شب او شب نشینی ها را یاد گرفت .جایی که عبور موقت عشق بود.جایی که از همان ابتدا به تو یاد می دادند عشق برای لحظه هاست و او در دل زمزمه می کرد کاش هر شب فقط شب نشین باشم. یک سال گذشت تا دوباره نگاه دختری در چشمانش گره خورد.

نمی دانست این بار باید باور کرد یانه...

بی اختیار کنار صندلی دختر نشست.دختر نگاه گرمی به او انداخت و او آرزو کرد تا این بار گامی اشتباه نیامده باشد

و شاید این دوباره قصه ای بود که تنهایی به او یاد می داد همواره تکرار شود.

روز ها می گذشت و او احساس می کرد چشمان دختر برای او خیلی آشناست شاید مثل چشمان عشق گم شده اش زیبا بود.شاید این بار خدا برای او فرشته ای آفریده باشد.

نگاه گرمی به دختر انداخت دختر خندید و چادرش را مرتب کرد .

بهرام  برای دومین بار به خاطر قلب  تنهایش به او پیشنهاد دوستی داد. و سمیرا بی آن که شکایتی کند پذیرفت. روز ها گذشت تا روزی بهرام سمیرا را به خوابگاه دعوت نمود

.

.

..

ادامه دارد....