رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

شاید این بهشت من است

دیگر بس است زندان بان

تا به کی برایم


از داستان تکراری قسمت نقل می کنی


زنجیر های تو مرا حبس نکرد

به خدا من با همان زنجیر ها

تصویری از تو بر روی دیوار ها کشیدم


من تو را قسم دادم تا برایم قلم آوری

و تو خندیدی و گفتی


در تقدیر تو قلم نیست


ادامه مطلب ...

با کفش های گلی بر روی برگ ها قدم نزن

بی انتهای جاده

ریل قطار هزار کیلومتری


زمینی پوشیده از برگ های سرخ و نارنجی

درخت های عریان...


ادامه مطلب ...

روح ها صیقلی از سنگ

روح ها صیقلی از سنگ

و دانستم کاش

می شد عشق را بر خاک بیابان نوشت


تا مشتی از گرد و غبار باشد


نه آن که نوشته ای بر سنگ

نوشته ای سنگ تراش

به خوبی به آن صیقل داده

و تنها با خرد شدن سنگ

شاید توانست .......



و اما عشق برای بشریت آفریده نشد

و این یک مثلث تکراری است

که اگر در راس آن قرار گیری

هرگز نمی دانی 

انتهای آن  کدام راس است


ادامه مطلب ...

و داستان من دروغ است

و فریب بزرگ محبت

تنها یک زندان بی زنجیر و نامرئی است


بهشتی آفریده شد

مشتی از کویر


و این کویر مشتی از خاک تن

آدم و حوا


و چگونه خدا نام اولین مرد عالم

را آدم گذاشت 

ادامه مطلب ...

تازیانه ی دریا

شیشه های انتظار شکسته است

قاضی تپش های آخر قلب را محکوم می کند



باران بی رحمانه می بارد

دریا طوفانی است



دریا ماهی را پس می زند

ماهی خدا را صدا می زند


پس کجاست رحمت مطلق

بی وفا رفته است 



دیگر ترسی از خیس شدن در زیر باران نمانده



کاش در زندگی دریا باشیم

کاش در زندگی دریا باشیم

تا که شاید

اگه روزی یه رهگذری
یه کوله بار پر از غرور روی دوشش بود

و خارهاشو رو دل ما خالی کرد


مثل دریا پس بزنیم و
پاک کنیم

حتی لجن زار

رود خانه ی بی وفایی رو با یه دل دریایی

به رنگ آسمون کنیم


دخنر هرزه

 

 

شاید تولد همان دلیل آفرینش فرشته باشد

فرشته بود با انسان نمی دانم

اما در چشم های خسته مادر عشق را چشید

 

و سیلی های پدر را نوازش معنا کرد

و می خواست زود بزرگ شود

 

بزرگ تر از  مادر

بزرگتر از درد پدر

 

مادر او را فرشته نامید

او واژ ه ی برای صحبت کردن با ما نداشت

اما با قلب حرف های مرا می فهمید

دستانی پاک که روزی سهم همه ی ما بود

 

به شرط بیدار شدن انسانیت بزرگ شد

 

و روزی مردی خسته و زخمی به او پناه داد

 

و او را از مرگ رهاند

تا که شاید از گرسنگی نمیرد

 

و او را با خود به دنیایی رنگی برد

 

روزی دیگر مهمانی تازه تر به دیدار مرد آمد

و  حالا دیگر جایی برای او نبود

 

برگه ای را که به آن شناسنامه می گفتند

با خود برداشت

تا که شاید فرشته ی خانه ای دیگر باشد

 

اما نامش را در آنجا ننوشته بودند

آنجا نوشته بود دختر هرزه

 

حالا این چشم های وحشت زده

این خستگی های بی التهاب

چه زود بزرگ شدند

 

حالا دیگر فرشته خیلی بزرگ شده بود

و او باید از فرشتگی استعفا می داد

 

حالا دیگه سایه های که پشت سر او بود

لجن های خیابان هایی بود

که نگاه های زهر آلودی که

چون خنجری در قلبش فرو  می رفت

 

دیگر از گرسنگی نخواهد مرد

 

دست های مرد خسته به او نان داد

و   عشق را گم کرد

و دیگر هرگز سیر نشد

حتی با اشک های خسته ی مادر


هوس

در میان پرسه های جاده

کنار دل تنگی های زن خسته

باز هم کنار پنجره ای

دختری نشسته است

تا که  شاید ببیند عشق چه رنگی دارد
؟؟

 

باز هم در زیر باران راه رفتن

و فریاد زدن

و ترسیدن از گم شدن

در کوچه پس کوچه های هجرت

 

سفر به شرط نرسیدن

به شرط باختن ثانیه های انتظار

 

باز هم قلب شد انتشار ساعت های

ضربان خسته و موهوم انتظار

 

باز هم خستگی های زن

و فریاد آهسته و آتشین او

چشم هایی که فقط یک واژه را فریاد می زد

 

تا که شاید بتوان واژه ی مرد بودن را تفسیر کند

 

هوس هوس هوس

باز هم گوسفند های خسته

و شلاق خورده به انتظار گرگ ها نشسته اند

 

تا که شاید از قصه ی آهو و شیر برای آن ها نقل کند

 

تا که شاید همه باور کنند

قصه ها ماوایی است

تا که فریاد بزنیم

 

در میان دنیای خاکی همه ی ما به یک سهم حق داریم

تا که شاید خاموشی های ما فریاد حقیقت ماندن باشد

 

 

شاید رنگی تازه تر گریه های شبانه  را خط بزند

شاید او واژه ای زیباتر را فردا برایم زمزمه کند

 

تا که شاید درد غربت تسکین گیرد

 

بیگانه بودن

در میان کوچه   پس کوچه های تردید

 

تردید امروز و فردای من

 

شاید نمی خواهد از امروز درس بگرد

شاید دفتر دیروز را که با

اشک هایش نوشت

پاره کرده است

 

تا که شاید دوباره از تو چیزی شبیه انسان سازد

 

شاید نمی دانست

 

باز در چشم های نو رنگ عشق سیاهی است

 

باز هم از اسم تو شعری تازه تر ساخت

تا که بر سر در شهر

کنار نامه ی کورش بنویسند

پایان درد زیباتر از تکرار درد است

گرچه درد دلیل تپش های قلب تو باشد

 

تکرار عادت ها

غرق شدن در عادت ها

برای ما ضد ارزش را

به سان ارزش ها زیبا جلوه داد


پیش از آن که بدانیم

عشق چه تفسیری دارد

وابسته شدیم

یا به گونه ای عادت می کنیم

و بعد به دنبال دلیل برای ادامه می گردیم

که اغلب نمی یابیم


گاهی اوقات همه چیز برای ما عادت می شود

از بام تا شام

از قطب تا استوا

و بر اساس باورمان شکل می گیریم


دیروز مردی مجرم را دیدم

که سربازی به دستش دستبند زده بود

و مجرم انگار در برابر چشمانش

پرده ای از عادت بود

و او به راحتی

فنجان نسکافه ی خود را گرفته بود

و با شکوهی خاص هر از گاهی

مشغول نوشیدن می شد


و حتی دختری که از روی عادت

ادعای حجاب داشت

و اما در جایی که قانونی بر او نبود

مشتاقانه خود را به دیگران

عرضه می نمود


گاه می بینیم

تاسیس ساختمان ها نیز

تنها از روی عادت

برای ما صورت می پذیرد


و نجار کلبه را

به شیوه ی عادت قبلی می سازد

و فراموش می کند

کلبه نماد زندگی اوست


و به راحتی از ساخت

خانه ی خود می گذرد

و شاید خانه ی دنیای دیگر را

با همان دست ویران می کند


یاد بگیریم

به حرمت اعتقاد ها زندگی کنیم

نه آن که تکرار عادت ها


و دیگر مثل ما ...

در میان آرزو های پوشالی

پری دریایی کشتی را از طوفان نجات داد


و خانه ای چوبی در ته دریا غرق شد

سالهای بعد


وقتی کوسه ای را شکار کردند

در دهانش کودکی بود

که هنوز سالم به نظر می رسید


و در دستش کتابی بود

و از افسانه ی غرق شدن کشتی خبر می داد


کودک همان پری مهربان بود

که وقتی همه مسافران را نجات داده بود


خود در میان دهان کوسه گیر افتاده بود



و شاید تمام این ها بهانه بود

تا کتابش را به ما بدهد


با بیرون آوردن کودک از دهان کوسه

دیگر کودک مرده به کلی ناپدید گشت


و تنها کتابش ماند

و کتاب تنها افسانه ی غرق شدن کشتی بود


در صفحه های کتاب نوشته بود

مردمانی بودند

که دین و اعتقادی نداشتند


مردمانی که با کیسه های پر از زر

که شاید از راهی نادرست پر شده بود


و یا زن هایی که تا صبح در عرشه نماز می خوانند

و مردانی که که حتی دین را باور نداشتند


و برای خود فلسفه داشتند که از هیچ آفریده شدیم

و یا حتی صوفی هایی که تمام دنیا را خدا می دانستند


در لحظه ای طوفانی شدن دریا

آن سان که دیگر امیدی به زنده ماندن نداشتند


یک صدا خدا را می خواندند

و خدا تنها به دعای یک نفر از آن ها کشتی را نجات داد



و آن دعا نه دعای صوفی بود و نه ملحد


اصلا به دعای هیچ کدام از ساکنان کشتی نبود


دعای یک پری بود

که دید در میان این همه مسافر

کودکی است


که دارد نقاشی از فردا می کشد

و می خواهد روزی انسانی خوبتر از ما باشد


کودکی که فکر می کرد

دنیا افسانه ی زیبایی است


و برای آینده اش روزشماری می کرد

و دیگر مثل ما ...