زندگی ما را خلاصه کرد وقتی که یخ بر سختی خود می تازید
و دریا را سیلی می زد........
گرمای زندگی او را ابری ساخت
که حتی باد هم بر او حکومت می کرد
شکسته های یخ را چه کسی دوباره رنگ می زند
و دوباره زندگی برایم ترانه ای شد از سر خط
کتاب های خط خطی اشک های لا به لای برگ ها
چه کسی زمان را بیدار خواهد ساخت
و دل را شکستند و هرگز دوباره نمی شود او را از نو ساخت
و فقط قرار شد خلاصه بنوسیم
شکسته ها را از زمین جمع کنید نکند دست کسی خراش بردارد
نکند دل شیشه ای شکسته ی تو دست بیگناهی را بخراشد او که فقط از سرزمین تو رد شد.......
بارها به مرکزیت دایره می رفتند و چون خط های دایره از آنان دور بود
باز
فرار می کردند
و به مرز خط ها پناه می بردند
و دوباره می گفتن پس کی به
زندگی می رسیم
شاید روزی بتوانیم از این خط ها عبور کنیم
و ندانستند
تمام نقطه ی پرگار جهان زمین است
و درست همه ی ما در راس زندگی هستیم
حتی اگر
در آخرین روز زندگی خود به سر می بریم
و تمام ما چیزی بیشتر از جسم
ماست
و دستان ما و چشمان ما و حتی پاهای ما نمی تواند خلاصه ای از ما باشد
و
آنچه که در قلب ماست حقیقت ماست
و احساس ما زندگی را می سازد
و احساس ما
یعنی خود ما
یعنی هر آنچه که برای شادی اش می جنگیم
و برای رنج آن غم می
خوریم
و زمانی که خدا بارها در قرآن خوب بودند را بر ما توصیف کرد
چرا
هنوز هم نمی خواهیم خود را در دریای عشق پاک سازیم
و این عشق خدای ماست
و
آن خدایی که تو هرگز با چشمان خویش ندیدی
چرا که او در قلب ما زنده است
و
تا ابد زنده می ماند
و قلب تو فراتر از تکه ای است که تو آن را باور
داری
و چگونه انسان تنها در آنچه می بیند تصور می
کند
حال آن که زیباترین ها دیدنی نیستند
از آن رو که زیبا تر از
چشمان ما هستند