رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

صدای اصطحکاک جاده و کفش های مشکی

صدای قدم های آهسته

صدای اصطحکاک جاده و کفش های مشکی


صدای نفس های خسته

جاده در کنار ما عبور می کند

و قدم قدم


قدم هایی تا به سوی انتهای جاده

و زمینی به شکل کره

برای سفری بازگشت به خط ابتدای راه


و این مدار استوا

و چند قدم حرکت بر روی جاده


دریایی بی ساحل

درختان به آتش گرفته

کودک فقیر

دخترک کور

پیرمرد باغبان


جاده مرا صدا می زند

صدای قدم های آهسته

صدای کفش های مشکی


و دخری کور

و پسری ناشنوا

و زمینی به کوچکی قفس

و آسمانی که هنوز انتهایش را هیچ پاسخی نیست

و خدایی که در تمام راه ما با قدم بر می داشت

من به چشم های کور ایمان دارم


قسم به چشمانی کوری که هرگز نگاه بیماری او را آلوده نساخته


قسم به گوش های ناشنوایی که هرگز صدای بیماری را نشنیده


قسم به خدایی که کور و ناشنوا را پاک ترین آفرید


و امروز مردمانی که پاکی را در زیر کفش های سنگی خود له می کنند


قسم به چین و چروک های صورت پیرزن خسته

قسم به صورتی که تنها روح او را زیبا می سازد

و دیگر بدلی برای نماد انسانی ندارد


قسم به پسری مه هرگز نمی توانست راه برود

به پاکی پاهایی که هرگز در خلاف راه خدایش گام بر نداشت


و چه می کسی می داند ایمان چیست


آهسته گام بر داشتن

در جاده ای پر از عابر


این جا پر از صدا های کفش های مشکی است

آهسته تر گام بر دارید

می خواهیم بشمارم چند نفر در جاده هم سفر ما هستند

آهسته گام بردارید

چگونه کوری از ما سریعتر به سوی خدا گام بر می دارد


چگونه ناشنوایی صدای خدا را لمس کرده است


صدای قدم های خسته

صدای اصطحکاک کفش های مشکی و جاده


گم شده

میان سایه روشن شب قدم می زد

و آرام زمزمه می کرد

و شب را صدا می زد

آن گاه که چشمانش رنگ کور رنگی بود


چشم هایش تاریک بود

اما از جاده می نوشت

نگاه تب دار  را توصیف می کرد

بی آن که حتی نگاهی را لمس کرده باشد


از آهنگ صدای گرمی استقبال می کرد

که شاید هرگز ندید او مخاطبی نداشت


چشم هایش کور بود

باز در دل از خدایش عشق تمنا می کرد


و دوباره ابهام و ابهام

از میان قلبش موج می زد


می خواست دوباره سراب انتظار را

دریای وصال معنا کند


تار و پود لباسش در کلبه ی عشق سوخت

افسوس که هنوز در دل عشق را زمزمه می کرد


خدا در هر لحظه با او بود

و او مدام از دوری خدا شکایت می کرد


گفت اگر خدایم اینجاست

چرا بهای اشک هایم را نمی پردازد

چرا عشق را در خاک پنهان ساخت

خدایش فردای او را می دید

و افسوس که او هنوز در رنگ زیبای بی بهای امروز گم شده بود.

برج...طبقه ۶.واحد ۲۰

در میان کوچه های مه گرفته شهر

پرسه می زد


و این کلبه های غبار گرفته دل تنگی

که شاید برای ساکنانش قصری جلوه می داد

از دیروز هم کهنه تر و بی رنگ تر بود


اشک چشمانش را پر کرده بود

و دلش لبریز از تنهایی بود

و نفرت عمق او را پر می کرد


و ثانیه ها می رقصیدند

و زمان برایش دست تکان می داد

در میان بازی ساحل و دریا گم شده بود



نمی دانست باید

قایقی ساخت

تا از آن دریا عبور کند

و شهری نو بیابد


و یا ساحل را تعمیر سازد

و کلبه ای نو بنا کند


این کدام سرزمین است

که عشق را محکوم می کنند


و این داستانی است که همه می شناسند

از داستان رومئو و ‍ژولیت هم کهنه تر است

حتی از لیلی و مجنون ما....


و در داین دیار زیبا

می شناسم او را که از بی وفایان بی وفاتر است

و عشق تنها برای او حربه ای است

تا پلی سازد برای فردای خویش


و من پرستو ها را بیشتر دوست می دارم

چرا که دلبسته ساکنان این کلبه ی طلایی رنگ نشدند

کلبه ای به ارتفاع برج


باز هم صدای او را می شنوم

بی آنکه حتی یک قدم به برج او نزدیک شوم


باز هم دارد داستان می گوید

و عشق را می آموزد


او چگونه می خواهد در نگاه دختری دیگر عشق بکارد


در آن هنگام که خود می داند

در وجودش تبری است

که روح ها را می کشد بی صدا


و شاید دوباره در ارتفاع طبقه ی 6 نشسته است

و نام کلبه اش واحد 20


و فردا چه کسی به او سر می زند

آیا خدای من او را می بیند

و چگونه باز هم سکوت می کند


عجب صبری خدا دارد

دیار نقاشان واژه ها

 

ثانیه ها رنگ اعتباری ندارند

ضربان دقیقه  ها کوزه ی دلتنگی را پر کردند

و انتهای این سکوت سراب است

 

و عشق  فاصله ای شد میان زندگی و مرگ

و دیگر اعتباری به صدا ها نیست

 

صداها دروغ است

گرمی ها دروغ است

و تمام واژه های زیبایی که گوش تو را نوازش می دهد

و عشق را در رگ هایت جاری می سازد

سیاه است...

 

و بازیگر زیبای من چه خوب واژه ها را رنگ زدی

و عشق را بی رنگ کردی


و و اشک ها دیگر خاطره ای را زنده نمی سازد

دیگر تو هر شب مهمانی می دهی


با خود و تنها خود

و شاد و سرمستانه می خندی


و کنار میز می نشینی و با عکس خود در آینه به گفتمان می شینی

و قهوه می خوری آرام و بی صدا

 

 

فردا نمی دانم کدام نگاه بیمار واژه های رنگی تو خواهد شد

نمی دانم کدام واژه را برای ساده دلی رنگ می زنی

و می دانم دیروزم را برایم رنگ زدی

 

و دیگر جوانمردی مرد

چه کسی می گوید جوانمردی در دل مردی است که حرف هایش قول است

و قول هایش عهدی است که هرگز نمی شکند

 

به این چشم های انتظار بگویید

دیگر کنار پنجره نشیند

 

نقاشی ها حقیقت است

روزی که رنگ  های تو از سیاه هم بی رنگ تر است

واژه هایم را رنگ نزن

 

او سالهاست که از این دیار رفته است.......

اشک قلم

 

دگر باره مرغان دریایی لی ساحل نشستند

دگر باره کلبه مرا صدا زد

و نگاه گرم تو از دور برایم دست تکان می داد

آهسته تو را می خواندم

در انتظار بی پاسخ قلب خویش

آهسته دوستت داشتم

بی آن که قلبت در هجوم واژه ها آتش بگیرد

و و لالایی شبانه دریا

برایم آخرین یادگاری

و تنها ترین است

و تو تنها در خاطره ها با من ماندی

و تو تنها در خاطره ها مرا خواندی

و من در تو زیستم

با تو مردم

و بی تو خواندم

و تمام  ترانه ها بی تاب

و قلم اشک می ریزد

و من از اشک های قلم برای تو نامه می نویسم

تا که شاید قلبم آرام گیرد

 

خاطره

و زمان باز ورق می خورد 

و فاصله هادر میان خط خوردگی های کاغذ نزدیک می شود 

و تصویر تو را بر برگ ها نقاشی کردم 

و لبخند تو را در سبد خانه کناره پنجره گذاشتم 

و دوباره ترسیمی از عشق کشیدم 

مداد رنگی ها را برداشتم 

اما نمی دانستم عشق با مداد رنگ نمی گیرد 

و چشمان تو به من رنگ خواهد داد 

یا مرا به عشق رنگ می کند 

یا به دوری 

و این ترسیم قلب تو و چشم من است 

چه زیباست در میان خط خوردگی ها به یاد هم باشیم 

در آن روز که دستان تو و چشمان تو مرا از یاد برده اند

عشق را خاک نکنید

فانوس ها روشن کنید
عشق را خاک نکنید


سارا مادر می خواست
دارا پدر می خواست


و قدم گچ روی تخنه

برای آن ها لبخند مادر کشید
دست گرم پدر را کشید


و دوباره آشیانه ساخت از عشق
فانوس ها را خاموش نکنید

 

بگذارید
باز هم چو ابر ببارم


گرچه تو اشک مرا در فانوس ریختی
اما دوست دارم


تا آن دم که چشمانم روشن است
گریه کنم

 
تا فانوس خانه ی تو روشن بماند
عشق را بیدار کنید


مثل خورشید مثل ماه
که هر روز به پنجره اتاقم سر می زند


بیدار باش
می خواهم برایت شقایق بخرم


می خواهم شقایق را به دارا دهم به سارا دهم
به هر کس که می داند عشق چه بهایی دارد
دوستت دارم.

پس چرا حکم به تولدش ابدی او دادی

دریا ماهی را پس می زند.

باران خدا را صدا زد


قاضی تپش های آخر قلب را محکوم می کند



دریا مرده را پس می زند

و خاک خدا او را صدا زد


دریا از خورشید رنگ گرفت

و خورشید جان دریا را...


از برای خود ابری ساخت


ابر را به آسمان هدیه داد

تا ااجازه ی اقامت در آسمان بگیرد


آسمان خواست به زمین هدیه ای دهد

و ابر باران شد


باران کوزه ی آب قاضی


باران بهانه ی زندگی ماهی


باران رنگین کمان خورشید



باران رنگ زمین شد

رنگ گل های رنگی


باران بر مزار ها بارید

تا که شاید زمین زنده شود

.....


باران دریا شد


و باز هم از سر خط

دریا همان بود که بود


ولی این بار بگوییم

مهربان بود

زیبا بود


و نگوییم خدایا دست دریا بی وفا بود

پس چرا حکم به تولدش ابدی او دادی

حسرت ...

چرا؟

چرا این واژه های بیگانه

تکرار می شوند



ضربان ثانیه های انتظار

حس عجیب خواستن تو


ادامه مطلب ...

بهانه تقسیم فاصله ها


باران آهسته آمد

و سکوت من با تو



میان صدای نفس هایش شکست


جاده قدم های تو را شست


و بهار بهانه ی تقسیم فاصله ها بود



فاصله هایی که     

هر چند ثانیه کمتر می شد



و پاییز شد میعادگاهی برای انتظار



     گل برگ های خیالی

در میان خط خطی های جوهر



و کاغذ های مچاله محکوم به خاموشی