رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

پس کوچه خاطرات

در پس کوچه های باران زده خاطرات
اشک ها پنهان می شدند و لبخند ها همچو نقابی دست تکان می داند
آموخته ام عشق آوایی دور دست است
در بی انتهای جاده ی انتظار
و آتش مهر شعله هایش را خواهد گسترانید
آنگاه که طعم خامی روزگار تو را پس زند
و همچو خاک کوزه گران تو را نقشی دهد
و شاید روزی تو گلدانی از شقایق باشی
و شاید هم کودکی تو را بی اختیار بشکند
و شاید هم نقاش نقشی بر تو بیافریند
که سالها در کلبه هایی به نا گالری زنده بمانی
و مردم تنها افسانه ی تو را خواهند خواند....

new weblog

سلام به تمامی دوستان و کاربران قدیمی

از این پس می تواننید ادامه ی رمان ها و اشعار را  هم چنین در وبلاگ

www.shanar.mihanblog.com

نیز مطالعه نمایید.

مناظره: فرشته شیطان .... قسمت نهم

فصل سوم بخش سوم
زنی در لباس شیطان

روزها پشت سر هم ورق می خورند 
تابستان بر شروع خویش پایکوبی می کرد
آن قدر دستان گرما به عبور و جاده سر می زد 
که حتی شیطان دوست داشت 
در خانه مشق هایش را بنویسد

پیرزنی گوژپشت آرام از دور می آمد
لباس هایش بوی کهنگی می داد
چشم هایش تنها زمین را نظاره می کرد
انگار سالهاست تنها می خواهد قدم بزند
دست هایش را بر پشتش گره زده بود
و هر از گاهی به جاده می نگریست 
او میان جاده ها پرسه می زد

کنار خیابان ایستاد
آرام نگاهی به دور و بر خویش انداخت
چشمانی به او نزدیک شد
شاید می خواست او را برای عبور از خیابان همراهی کند

پیرزن تلخندی زد و آرام در کنار او از جاده گذشت
پیرزن هنگام راه رفتن بر روی زمین می لغزید
عابر دستان او را گرفت و پیرزن محکم دستان او را فشرد

انگار روح عابر به اسارت کشیده می شد
قدم هایشان آهسته می شد
تا جایی که خط های سپید خیابان به آهستگی کند می شد

گذر زمان کند می شد
تنها صدای قدم های عابر میان جاده خود نمایی می کرد
بی تفاوت به رهگذران طعنه می زدند

در وسط خیابان شعله هایی نارنجی و زرد خود نمایی می کرد
عابر انگار به قربانگاه خویش می رفت
انگار چشم هایش به رنگ خواب رفته بود

آتش در هر قدم به او نزدیک تر می شد
پیرزن دستان او را محکم تر فشرد
و هر دو پا به آتش گذارند
شعله های آتش ....
و آن ها آرام از میان شعله ها گذشتند
بی آنکه خطی به لباس آنان اندازد
اما روح عابر در میان شعله ها می رقصید

پیرزن آرام دستان او را رها کرد
عابر همچنان به راه خود ادامه می داد
بی آنکه بداند چگونه آتش روح او را به اسارت کشیده است

عابر آرام چشمانش را باز می کرد
انگار هنوز به دنبال پیرزن کهنه لباس می گشت 
دختری با چشمان آبی و مردی جوان با موهای مشکی کنار او قدم می زدند
انگار سالهاست پیرزن رفته است
و شاید در انتظار دیگری است
و شاید لباسی تازه خریده است

روح عابر هر از گاهی او را به سمت خیابان می کشاند
انگار دوست داشت دستان دیگری را گرم در دستانش بگیرد
و با خود از خیابان بگذرد
و دوباره به مهمانی شعله ها رود

عابر همچنان به راه خود ادامه می داد
ناگاه متوجه شد قدم هایش دیگر سرعتی ندارند
انگار برای قدم زدنم پیر شده بود

عرق گونه هایش را پوشانده بود
آرام دستمالی از جیب خود بیرون آورد
و نزدیک گونه هایش بد
دستانش ترک بر داشته بود
حتی چشمانش دیگر رنگ ها را هر از گاهی تنها لمس می کرد
انگار دیگر او هم پیر شده بود

عابر باور نداشت
گمان می برد تازه به جاده آمده 
او با صدای بلند فریاد کشید
من هنوز زندگی نکرده ام...


فرشته انگار خواب می داد
پیرزن با تلخندی به او نزدیک شد
و او را مهمانی دعوت می نمود

فرشته تنها به او می نگریست....

ادامه دارد...

داستان تقسیم عشق

زندگی میان دستان ما پرسه می زد


و گاه قلم ها به سکوت می نشستند 


و گاه این سکوت سازهایی بر بستر کاغذ ها


گوشه ای از شهر شما مادر زمین زندگی می کرد


او خاک ها را مشت مشت برای خدا نقاشی می کرد


فرشته ها می آمدند و هریک بر روی تن برهنه ی خاک ذره ای از دنیا را می ریختند


یکی سنگی از کوه ها می آورد تا انسانی به استقامت کوه بسازد


و دیگری جرعه ای از آب دریا آرام و طوفانی مثل دریا


یکی فقط موج ها را می آورد تا در زندگی روی موج ها سفر کنی 


دیگری سراب را می آورد تا روح های خاموش تنها سراب را ببینند


و خدا آرام آرام بر آنان نظارت می کرد و روح خود را به یکسان در خاک ها می دمید

و آنگاه  خاک ها جان می گرفتند...


پیرمرد باغبانی از دور می گذشت شقایقی در دست داشت 

آن را به مادر زمین هدیه داد و گفت : من تمام وجودم بخشندگی است 


حال این را از من بگیر و به من مشتی دیگر از خاک بده


پیرزن در ازای شقایق به او قطعه سنگی داد 

تا در قلب خود بکارد و پیرمرد شادان به خانه اش بازگشت


پیرزن شقایق را  پرپر ساخت و بی آنکه قانونی از تقسیم بداند چشم هایش را بست


و هر گلبرگ را روی مشتی از خاک ها را ریخت


و خدا اینگونه عشق را در دل ها کاشت


و نمی دانم مادر پیر زمان چقدر برای هریک از ما سهمی از عشق گذاشته است...





سطر آخر

به آخر سطر زندگی که رسیدم تازه دانستم هنوز برگی دیگر در کنج انتظار نشسته است
آن گاه که برگ هایم واژه ها را لمس می کرد از لابه لای سکوت تو 
قصری به انتهای نگاهت بر لابه لای خط خط ی هایم نقش می بست...

آیینه صداقت

و زمان در توالی ثانیه ها سفر می کرد
و گاه دفتر خاطرات با من هم قسم می شد
و گاه حتی  مرا نیز از یاد می برد

و دوباره ی آیینه ها  به قضاوت می نشینند
در روزگارانی که حتی سالخوردگان ترک های چهره شان را از آینه هم پنهان می کنند
و می خواهند بر زمان هم رنگ بزنند

باز امشب در گوشه ای از صفحه ی خاطرات نشسته بود
گفت : آیینه را برایم هدیه آورید
و خدا چشم ها را به او هدیه داد

و او که با چشمانش تنها تو را دید
خود را گم کرد..

و گمان کرد خود نیز تصویری همانند او دارد
غافل از آن که چشم ها آینه ی دل هایند
و تنها چشمان ما قسم خوردند
تا در برابر دل ها  قرار بگیرند
تا در آن دم که یاد گرفتیم آینه ها را نیز رنگ بزنیم

چشم ها به قضاوت می نشینند
و پاک تر از آینه ها میان ما قضاوت می کنند
هرچند در میان چشمان ما تنها خاطرات رنگ بخورند

و دیگر افسانه ای برای پایکوبی مرگ آیینه ها نیست
آن گاه که چشمان ما در پشت رنگ ها نیز همواره آیینه ی صداقت میان ما شد

باغ خیال

 پرسه  شب میان باغ خاطرات
از لابه لای هجوم واژه ها

موج بازی های بی انتها
اشک بازی ها و خیال...

از لابه لای یکی از این  شب ها
باز هم بی اجازه اشک ها سر میزنند

در جاده ی بی عبور رنگ ها 
او باز نگاهش را رنگ می زند

وقتی قلم  خانه ای نداشت
 برگ های سپید خانه ی او شد

رقص  قلم بر  سپیدی ها 
اشک های جوهری  باز هم رسوا

از میان واژه ها عبور می کرد
 به خیالش واژه ها خوابند

قصه ی رهگذری قلم 
کاغذم را باز خیس می کرد



رمان مناظره( فرشته خدا شیطان انسان)8

فصل سوم بخش دوم
شیطان درون


هواگرم بود انگار قطره های آب میان ذرات هوا می رقصیدند
چشم ها میان خواب و بیداری پرسه می زد
جاده به سختی نفس می کشید 
هر از چند گاهی قطره های باران شیشه ها را نوازش می داد

صدای موسیقی ماشین جاده را نفس می داد.
همه با هم داخل ماشین می خواندند i can lover...
صدای خنده های دختر ها اتومبیل را پر کرده بود
-تینا می گن صدات خیلی خوبه یه کم واسمون می خونی
-ای بابا ادای دکتر ها رو در نیار دیگه بابات دکتر نه تو...
بخون تینا دیگه مثلا اومدیم سه روز مسافرتا

تینا-چی براتون بخونم؟
-لوکا با صدای شکیرا
-نه چشمهای مهنوش
-ولش کنید هر چی دوست داری بخون

تینا-خب باشه اما شرط داره بعدش همه تون مهمونه سارا اولین رستوران
-بی خیال باشه حالا بخون.

....
چند دقیقه ای گذشت همه ساکت شده بودند
-اونجا رو ببین چه کالسکه ی قشنگی
-آره رستورانش خوبه بچه ها همین جا خوبه
سارا-باشه بابا رستوران ازین گرونتر پیدا نکردید؟
-زودباشید دیگه الان که برسیم خونه ی عمه ی ساتیا باید هر سه روز کشک و دوغ بخوریم
(صدای بلند خندیدن چند نفر)
...

با کلی سر و صدا و شلوغی بچه ها وارد رستوران شدند
یه میز که از همه بیشتر جلوی چشم بود رو انتخاب کردند
-بچه ها چه عکس های قشنگی
- عکس چیه؟چه پسرهای خوشگلی
-بیاین با هم شرط بندی
-سر کدوم ؟
-همون مو بوره 
-چی اون پسر زاغه؟
-آره حالا کدوما پایه اید؟
-بی خیال تینا قیافه اش به این از خود راضی ها می خوره
-اره تازه جایی که پسر ها نباشن بیشتر به آدم خوش می گذره
-تو یکی که از این حرفا نزن.یکی می خواد گوشیشو روشن کنه بره تو دفتر تلفنش
-واقعا که حالا کی داری از کی انتقاد می کنه؟
-بی خیال بچه ها ما که نیستیم تینا اگه خودش خواست که 100 درصدم نمی تونه قبول؟
- می شه بپرسم چرا؟
-خودت نگاه کن این از سوپر استارها هم خوشگل تره و پولدار تر.
-شرطی چقدر؟
-خب اگه اون عاشق تو شد دویست هزار تومن شرط..


تینا-باشه قبول
آروم از صندلی بلند شد
سمت میز پسرها رفت
-سلام
-سلام خانم خانوما امری داشتید
- بچه ی اینجایید؟
-نه آومدیم تفریح .من در اصل مهندس عمرانم
اومدم به ویلاهایی که بابام داره اینجا می سازه سر بزنم...
-چه خوب پس برا ما هم بسازید
-دختر خوشگلی هستی!
-آره همه می گن.خب دیگه به زودی باید سوپر استار هالیوود بشم
-نه زیادی به خودت گرفتی

تینا لبخندی زد و سر میز بچه ها برگشت
-چی شد؟گفتم که کم میاری؟
-پسره ی از خود راضی بابا بابام ویلا داره که چی؟
-بچه ها برای اولین بار یکی از تینا خوشش نیومد
-تینا چیه ناراحتی نکنه عاشقش شدی؟
-کی من.نه بی خیال پسره ی احمق...

-تینا نگاه داره میاد اینجا
-خب که چی بچه ها اصلا محلش ندید
-خانم این کارت باشه پیشتون.شوخی کردم دیگه بابا خوشگلی
تینا لبختدی زد و آروم کارت رو برداشت روش یه شماره بود
0912... مهندس امیر شهبازی

-وای مهندسه
-خب که چی؟
بی خیال

تلفن ساتیا زنگ خورد
-باشه باشه عمه تو راهیم نگران نباش یه ساعت دیگه می رسیم
-بچه ها بریم عمه نگران شد
باشه باشه بریم...

-تینا ضبط ماشین رو روشن کن دیگه
-باشه
....

-اینم خونه ی عمه
عمه لبخند گرمی زد و همه رو به خونه دعوت کرد
با لبخند گرم و مهربانش به همه خوش آمد می گفت
-عمه دستت درد نکنه چاییش خیلی خوش طعم بود
-بچه ها تینا کجاست؟
-فکر کنم رفته تو حیاط

-تینا چی شده؟
هیچی زنگ زدم به امیر امشب تو همون رستوران بام قرار گذاشت
-چی می خوای بری؟
-آره سارا دوست دارم برم. فکر می کنی اون از من خوشش میاد؟
-دیوونه نکنه عاشقش شدی؟
-صداش پشت تلفن خیلی قشنگه..
-بی خیال دختر حالت خوبه؟
-آره برو تو بچه ها نگران می شن.


--عمه اون گیتاره مال کیه
عمه-مال پسرمه. الان سربازیه..
-میشه یکم باش بزنیم؟
-خواهش می کنم.فقط مراقب باشید خراب نشه

....

یک ساعت بعد
عمه-ساتیا مثل اینکه دوستت تینا نیست.ماشینشم برده
سارا-نه خانم صادقی.آخه یکی از دوستاشم اینجاست رفته به اون سر بزنه
عمه-مطمئنی؟الان مسئولیت همه ی شما ها با منه
-سارا با صدای لرزان گفت : بله خانم صادقی نگران نباشید(دختره دیوونه کجا رفتی تو)

...

رستوران 
امیر-خب فکر نمی کردم دوباره ببینمت؟
تینا-نه دیگه گفتم دلتون نشکنه
-چه زود دختر خاله میشی.می دونی وقتی می خندی خیلی خوشگل می شی؟
-آره .هوای این جا چقدر دم داره؟
-آره.تا حالا از چیزی ترسیدی؟
-چی ترس.برو بابا من دختر جراحم.ترس کیلو چند؟؟
-چند روز اینجایی
-یه دو سه روز
میای فردا با هم یه جای خوب بریم...
-کجا؟
-می خوام ببینم واقعا راست می گی یعنی از هیچی نمی ترسی؟
-معلومه که نمی ترسم مثلا کجا؟
-قبرستون.

-چی؟
-جدی می گم تا حالا شب رفتی قبرستون
-نه اما اگه هم برم نمی ترسم
-مطمئنی؟
-آره شرط
-باشه 1000 دلار شرط
-فردا ساعت هشت همین جا
-باشه
....


روز دوم

-دیدی امیر سر وقت اومدم
حالا هی بگو ترسو

-نه خیلی یه ربع تاخیر داشتی خانم؟
-تقصیره عمه ی ساتیه دیگه هزار تا داستان جور کردم.تا بذاره بیام...
-باشه مطمئنی نمی ترسی؟
-تو نترسی من نمی ترسم بریم دیگه...

قبرستان

-وای چقدر تاریکه؟
-گفتی که نمی ترسم؟
-اره نمی ترسم.قبر ه دیگه.خانه ی اخر هممون
-یعنی کی میایم اینجا؟
-نمی دونم بعد از دیدن سومین نوه؟
-اره خوشگله. میای اونجا بشینیم
-کجا.لبه ی اون قبر خالیه؟
-اره دیگه مگه نگفتی نمی ترسم خانم تینا
-اره نمی ترسم بریم...

امیر-خب حالا بگو 
تینا-چی؟
-از هر چی دوست داری؟
-خیلی خوشحالم از اینکه الان کنار توام
-منم همینطور
-چرا دستمو اینقدر محکم گرفتی؟
-می خوام از دستت ندم.تا آخر عمر تو مال منی.
صدای خنده...

-نمی خوای بگی که عاشقم شدی!
-عاشق که.. اما تو خوشگل ترین دختر دنیایی

تانیا-اونجا چیه؟
امیر-چی ؟
-انگار یه آدمی رد شد
-آدم کجا بود ترسو روح دیدی؟
-نه به خدا یه چیزی رد شد
-نه چیزی نبود تازه من هستم

-وای اینگار داره میاد طرف ما
-کی داره میاد دختر من که چیزی نمی بینم؟
-چرا انگار دوتا مرده
-نه من که چیزی نمی بینم؟
...

-خب خانم از این ورها؟
-امیر اینا دارن چی می گن...

چند ساعت بعد

اشک چشم های تینا رو پر کرده بود
-چی جوری باید برگردم؟
چرا ؟حتی ماشینم ندارم 
کاش هیچ وقت اینجا نمی اومدم...
خدایا چی کار کنم؟کاش همین الان بمیرم
.چرا چرا خدا؟
چرا بامن این کار رو کردی؟
دلم می خواد داد بزنم .(صدا ی گریه بلند)
خدا کاش همین الام تینات بمیره...


فرشته نگاهی به دختر انداخت.چرا اینقدر دیر یاد خدا می افتیم؟؟
دلش می خواس دستای دختر رو بگیره توی دستاش و بهش دلداری بده
اما دختر داشت فریاد می زد.باشه باشه امیر مهندس قلابی منم یه روز می شم مثل تو.بدتر از تو 

فرشته سکوت کرده بود
و شیطان آرام آرام از لباس امیر و تینا بیرون می اومد...
صدای قدم های کابوس توی ذهنش تکرار می شد


ادامه دارد....

رمان مناظره( فرشته خدا شیطان انسان)7

فصل سوم بخش اول
شیطان پرست


لباس مشکی بلندی داشت چشم هایش از مشکی هم مشکی تر می شد
وقتی که سایه های سیاه چشمانش را رنگ زده بود
اشک در چشمانش سردرگم بود
نمی دانست اکنون باید گریست یا خندید...

وقتی که اشک تردید داشت برای آمدن
ناخن های بلند مشکی او صورتش را پوشاندو اشک ها قبل از آن که سرازیر شوند 
پاک می شدند...

شکل های که خدا در آن ها نقش نمی بست لباسش را پر کرده بود.
دختری با چشمانی زیباتر از فرشته کنار او راه می رفت
وقتی که پوست سفید و روح زیبایش پشت سیاهی های نگاه مادر نقش بسته بود
می دانست باید سیاه باشد اما چرا؟

چشمان دختر پر از محبت بود
می دانست مادر را باید دوست داشت
اما تصورات مادر او را به قربانگاه می کشاند.

دستان دختر را محکم در دست گرفته بود
به خانه ای رسید که آجرهایش سیاه بودند
و شکل هایی که وحشت را در دل دختر زنده می ساخت

افکار مادر لبریز بود
از واژه هایی که شیطان در لباس های گوناگون به او آموخته بود
صدای ضربان قلب دختر تند می شد
با التماس مادر را نگاه می کرد

مادر بی آنکه احساس کند هنوز هم می تواند مادر باشد
دستان دختر را رها کرد

مردی با لبخندی سرد به او نزدیک شد
لبخندی زد و گفت : امروز کودک خویش را قربانی می سازی
تا شیطان از هر دوی شما راضی شود
باشد که خوشبختی از هرسو به خانه ات سر زند

دستان دختر هنوز گرم بود

اما سردی قلب مادر دستانش را قوی می ساخت
بی آنکه لرزش دست هایش را صدا زند
دختر را به قربانگاه شیطان برد..
دختر همراه مرد وارد اتاق شد
شیطان گوشه ای نشسته بود
و با صدایی بلند مشغول به آواز خواندن بود

اما ترس تمام وجود شیطان را لبریز ساخته بود
نمی دانست که انسان هایی هستند که بعد از او می توانند
شیطان را نیز تعلیم دهند
شاید آن ها آمدند تا دستان شیطان را بگیرند
و انگار خدا را گم کرده اند
آن گاه که بارها خدا دوستشان می داشت 
عشق خدا را همراه قطعه سنگ های قلبشان شکستند
و آنگاه که خدا برآنان خشم می کند
شاید شیطان از همان رو به وحشت می افتد
شیطان دست می زد
اما در دلش لبریز از وحشت بود

فرشته جلوتر رفت
و دوست داشت چشمان زیبای دختر باز هم لبخند بزند
شاید در آن اتاق سیاه دختر هنوز آرام داشت خدا را صدا می زد
صدای رعد و برق های آسمانی همه جا را پر می کرد
شیطان با صدای بلند تری شروع به خواندن نمود
اما صدای شکستن سکوت قطره های آب بلند تر بود.
و خدا در آن لحظه باز همه را به راه خود صدا زد

اما انگار چشم ها کور بود
دل ها صدای باران را لمس نمی کرد
چگونه بود که صدای ضعیف شیطان آن قدر گوششان را عادت داده بود
که صدای رعد های آسمانی را نمی شینیدند
آنگاه که حتی دردندگان از ترس این صدا به پناهگاه ها می رفتند و آرام خدا را صدا می زدند
انسان اشرف مخلوقات دیگر با خدای خود بیگانه بود

وقتی که خون دختر زمین را پر می کرد
شیطان بلند بلند دست می زد
و انگار مادر با مرده ها فرقی نداشت
دلش می خواست خدا را هزار بار صدا زند
و شاید تردید داشت
در آن لحظه از مشکی های چشم شیطان می ترسید
به راستی مگر نمی دانست دنیای خدا بی انتهاست
و انقدر سپید که تمام مشکی های دنیا در برابرآن حتی نقطه ای سیاه هم نیست.

مادر قربانگاه را ترک کرد
و شیطان دست هایش می لرزید
ترس وجودش را لبریز می کرد
شیطان پرست ها که گوشه ای حلقه زده بودند
با دیدن شیطان بار دیگر به دستان خود نگریستند
اما دستان آن ها دیگر رنگی بود
آرام خدا را صدا زدند
اما می دانستند که هنوز هم شیطان در قلب هایشان لانه دارد.

مرداب شیطان آن ها در خود فرو برده بود
و شیطان زنجیر هایی بر قلب آنان بسته بود
که هرگز راهی برای فرار نباشد
فرشته فریاد می زد خدا را صدا بزنید
اما انگار آنان نمی شنیدند
و نام خود را صدا کردند
فرشته باز فریاد میزد
و اما مرداب هنوز خالی بود
دیگر دستی دیده نمی شد
اشک چشمان فرشته را پر ساخت
و هنوز مرداب های خالی به انتظار نشته اند...

رمان مناظره( فرشته خدا شیطان انسان)6

[b]فصل دوم بخش پنجم [/b] [b]زنی در پارک [/b] روزها همچون ورق خوردن برگ های کتاب می گذشت و انسانهامثل دیروز بر روی زمین قدم می زدند و شیطان هر روز با لباسی نو به خانه ها سر میزد. زنی با لباس های کهنه و پاره گوشه ای از پارک نشسته بود عابران با دیدن او لبخندی می زند و هرکس گمانی در ذهن خود می پروراند پیرزنی که سالها عبادت کرده و گمان می برد اینک مقامی بزرگ در نزد خدا دارد با دیدن آن زن متعجب گشت نزدیک تر رفت و بعد از گفتن سلام کنار زن نشست زن نگاهی سردی انداخت چشمانش از اشک سرخ شده بود ونگاهش خسته بود لباس هایش کهنه بوی دود سیگار می داد پیرزن شروع به ذکر گفتن کرد و گفت: دخترم کار درستی نیست که اینگونه خود را آلوده به گناه می سازی چشمانش سرخ شده لباست دیگر کهنه شده نزد خدا برو و عبادت کن از امروز خویش بترس بعد آهسته از روی صندلی بلند شد و آنجا را ترک کرد صدا ها قدم های پیرزن در گوش زن همچو سیلی محکمی نواخته می شد زن سکوت کرد و آرام آرام دوباره اشک می ریخت پیرزن در دل با خدا گفت : خدایا چگونه چنین زنانی را می بخشی؟ زن نگاه خسته ای به آسمان انداخت انگار دیگر به سیلی حرف ها عادت کرده بود مرد رهگذری به او نزدیک شد نگاهی به زن انداخت و مقداری پول در دست او گذاشت زن نگاه سردی انداخت و گفت: من گدا نیستم مرد خندید و گفت : این هدیه ای از خداست تا که شاید او را صدا بزنی من توقعی از تو ندارم فقط یاد خودم افتادم که چند سال پیش وقتی از زندگی خسته شده بودم درست روی همین صندلی نشسته بودم رهگذری آن روز دست مرا گرفت و دوباره به من زندگی داد من آمده ام تا دینم را به خدا بدهم. زن لبخندی زد و تشکر کرد و گفت : چشم هایم از اشک سرخ است و بوی سیگار برای تیرگی دل من نیست همسرم کنار من جان داد و مرد با همین سیاهی های دود آمده بوده بودم اینجا تا برای آخرین بار خاطرات او را زنده کنم. با بوی این لباس که هنوز بوی او را می دهد پول ها را به مرد برگرداند و گفت : همین که غمی از دل من کم کردی و گمان اشتباهی از من نداشتی این بزرگ ترین تشکر تو از خدا بود فرشته بعد از دیدن این صحنه اشک در چشمانش جمع شد و گفت : به راستی ایمان حقیقی در قلب انسان است و شیطان آرام آرام کنار پیرزن قدم بر می داشت.... ادامه دارد... ر