رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

باور کن زندگی همین نزدیک هاست...

وقتی بر شانه های زمان تکیه می داد
و سر بر سینه ی پر تلاطم زندگی می گذاشت
همراه باورهای  ثانیه می رقصید
زندگی را بر روی برگه های خیالش قلم زده بود
و دوست داشت تا روز تولد واژه های آرزویش به انتظار بشیند
زندگی را در لبخند خسته پیرمرد بیمار ندید
وقتی که بالین امید برای دختری سه ساله پهن می کرد
آن روز که خودش خیلی بیمار بود و مرگ برایش بالینی بزرگ پهن کرده بود.
زندگی را در اشک های زن فقیر ندید
که خانه به خانه غرورش را می فروخت
تا پسر بچه هفت ساله اش فردا گرسنه نخوابد
زندگی را در نگاه شیرین کودک سه ماه ندید
که چه زیبا بر روی چهره های پر از گرد و غبار لبخندی معصومانه می زد
به زودی سوت قطار باز هم بلند می شود
و قرارا است دوباره لحظه ای دیگر از کنارت سفر کند
باور کن زندگی همین نزدیک هاست...

انتظار شبانه 2

پیرزن نگاهی خسته به پرستار انداخت مات و مبهوت به او خیره گشته بود پسر جوانی که او را مادربزرگ صدا می زد جلوتر آمد و با صدایی آهسته تر گفت : اجازه نمی دهید داخل شویم.
پیرزن اشک در چشمانش جمع شده بود یعنی زندگی به آخر رسیده بود؟!

 چشمانش را بست و آرزو کرد کاش زندگی همین امروز به پایان می رسید شاید احساس می کرد دیگر دنیا او را فراموش ساخته است همین که چشمانش را باز کرد تنها آسمان آبی و موج های خروشان دریا را دید احساس کرد دریا برای او معنایی ندارد و هیچ چیز نمی تواند تراوت جوانی را به او باز گرداند

وقتی مرد ها به او خیره می شدند سرش را پایین می انداخت و احساس می کرد همه با دیدن چهره ی او تنها بر او لبخند ترحم می زنند وقتی بچه ها به او نگاه می کرندند با خود زمزمه می کرد شاید کسی نیست تا برایشان لالایی سر دهد و آنها گمان می کنند دیگر فقط برای لالایی خواندن زنده ام وقتی پسر ها را نگاه می کرد پسرانی که تازه به دوران جوانی رسیده بودند با خود می گفت چه زود باید دیروز را فراموش کنم امروز من هم مادر شدم همه مرا مادر و شاید بدتر مادربزرگ صدا می زنند

دیگر  از هیچ نگاه خیره ای نمی ترسید دیگر دنیا جای ترسناکی نبود تنها رنج تلخ انتظار کنارش بود انتظاری میان فاصله مرگ تا زندگی .دیگر نگران نبود چه لباسی برتن دارد یا اصلا موهایش امروز شانه دارند یا نه و حتی دیگر برایش شب و روز هم معنا نداشت.دنیا با آن همه زیبایی برایش به پایان رسیده بود لبخندی زد و گفت و شاید مرگ در پیری بهترین نعمت است وقتی که دیگر سرخی گونه ها تپش های قلب ترس ها اضطراب ها دیگر به او سر نمی زنند نه کابوسی او را می خواند و نه شوق نمره و دیداری .

اصلا مهم نبود تا دیروز چه شغلی داشت و یا چند کلاس درس خوانده بود فرقی نمی کرد همه به او به چشم مادربزرگ نگاه می کرندند و شاید این حداقل تصور خود او بود دلش می خواست چشمانش راببندد شاید دوباره در سرزمینی دیگر چشم باز کند شاید ذره ای جوان تر شود شاید کمی از روز های سنش کم شود.با این همه امید چشمانش را بست و در دل آرزو کرد اشک در چشمانش زبانه کشید چشمانش را باز کرد اما باز هم زیر همان آسمان نشسته بود
حتی جرات نداش با دستانش اشک روی گونه هایش را پاک کند ترس دلش  را گرفته بود دیدن دوباره آن همه چروک دلش را پر هیجان می ساخت.

نگاهی به آسمان انداخت و گفت من همان زندگی خودم را می خواهم تمام کابوس ها تمام ترس ها با تمام شادی ها و انتظارش تمام چیزهایی که تا دیروز از آن فرار می کردم اما آنها بهترین دلیل زندگی من بود چشمانش را بست و آرام در دل خدا را صدا زد چند دقیقه ای گذشت جرات نداشت چشمانش را باز کند می ترسید دوباره زیر همان آسمان آبی باشد.مگر قرار است سرزمینی که در رویایش بود رنگی دیگر داشته باشد !

اما شاید او فقط دوست داشت زندگی کند با تمام ترس ها و شادی ها دلش نمی خواست چشمانش را باز کند اما در دل با خود گفت این بار به آرزویم خواهم رسید چشمانش را باز کرد اما انگار هیچ چیز تغییر نکرده بود آشفته شد چند قدمی را روی زمین پرسه زد پاهایش را محکم روی زمین می کشید پاهایش توان راه رفتن داشت دیگر نیازی به آن ارابه و یا صندلی معروف نبود اما باز دلش آرام نمی گرفت پاهایی که صورتش چروک خورده باشد و  ترسی برای رفتن نداشته باشند  و نتوانند لبخند و امیدی در دلش زندگی کنند برای او با پاهای مردگان فرقی نمی کرد.

پایش را محکم تر روی زمین می کشید. دستانش را به پشتش گره زده بود حداقل خودش مجبور نبود پیری را صادقانه روی دستانش با آن همه خطوط باور کند راستی چطور شد چگونه آن همه نرمی و لطافت یکباره جایش را به دستان چروک خورده داده بود!

نگاهی به زمین انداخت آینه ای شکسته روی زمین افتاده بود با پایش آن را محکم آن طرف تر پرت کرد دیگر آن دختری که تا دیروز آینه را در کیفش هر روز همراه خودش می برد تبدیل به زنی شده بود که آینه را با پایش پرت می کرد.احساس می کرد آینه تنها یک جمله برایش دارد زندگی بدون کابوس و شوق  فقط برای مرده هاست.

دلش می خواست هق هق گریه سر دهد اما پیش خود فکر کرد دیگر آن دختر جوانی که تا اشک در چشمانش جمع می شد همه سعی می کرندند اشک را از گونه اش پاک کنند دیگر خبری از آن روزها نبود همه با دیدن چهره گریان پیرزن فقط به یک چیز فکر می کنند ترس از مرگ یا حسرت اصلا شاید برای هیچ کس مهم نباشد سعی کرد جلوی اشکش را بگیرد باید قبول می کرد دیگر فقط باید برای خود زندگی کند دختر کوچکی با لبخندی گرم به او نزدیک شد و گفت : خانم خانم .

جوابی نداد با خود گفت  او هم از من قصه می خواهد دختر به دنبالش چند قدمی رفت و دوباره صدایش زد اما پیرزن جوابی نمی داد و آهسته به راهش ادامه می داد با خود فکر کرد اگر جوابی ندهم عیبی ندارد مگر کسی از پیرها دلگیر می شود نهایت با خود فکر می کند بیماری کری گرفته ام یا چشمانم کم سو است و قادر به دیدن او نبودم.

دختر دوباره صدا زد خانم آینه تان
و باز هم جوابی نگرفت.دختر جلوی او ایستاد آینه را در دستانش گذاشت و دوان دوان از او دور شد پیرزن آینه را در دستش فشرد و فریاد زد نفرین برتو آینه که همواره کابوس من بودی.در جوانی همیشه اضطراب داشتم تا مرا زیبا نشان دهی و به من یاد دهی چگونه باید دلربایی کرد حال هم به سراغم می یایی تا خود نمایی کنی و فریاد زنی چهره ی بی هویت تو که رنگی ندارد امروز هزاران بار از صورتی که دیروز کلی بر آن رنگ می زدم زیباتر است و هیچ آرایشگری دوست ندارد در صورتم خیره شود

در همین فکر ها بود که متوجه شد دستانش سرخ شدند آینه را در دست گرفته بود و آینه دستانش را پاره کرده بود.راستی آینه چه می خواست مگر کارش غیر از این است که گاهی اوقات صداقت و حقیقت ما را یادآوری کند دیگر طعنه و خراشیدن به چه کارش می آید!؟

پیرزن نگاهی به دسشتان خراشیده اش انداخت دیگر نگران چروک ها نبود فقط به فکر همان درد کم زخم هایش بود ناگاه چشمانش در آینه گره خورد صورتی زیبا را در آن دید قلبش به تپش افتاد یک جور حسادت زنانه وجودش را سرشار کرد با خود احساس کرد اگر من هم مثل او جوان بودم امروز از این تصویر هم زیباتر بودم انگار آینه جای خود را به قاب عکسی داده بود

.خشم و حسرت در دلش لبریز شد نگاهی به دور بر انداخت کسی نبود پس آینه چه چیز را نشان می داد .خوبتر خیره شد اما واقعا کسی نبود با خود فکر کرد شاید اشتباه دیده است و شاید خیالات پیری هم به سراغش آمدند به آینه نگاه کرد اما باز تصویر همان زن جوان بود

دلش لرزید مصمم تر نگریست باور نمی کرد دستانش را جلوتر آورد خوب خیره شد اما انگار چروکی  در آن نمی دید شاد شد فریاد می زد  و می خندید به سمت خیایان دوید و فریاد می زد دوباره جوان شدم همه با تعجب به او می نگریستند گمان می کردند شاید دیوانه شده است

 کسی جرات نمی کرد جلوتر رود اما او باز فریاد می زد و می گفت : جوان شدم دنیا بیا با تمام کابوس ها و ترس ها یت شوق ها و انتظار ها دلم برایت تنگ شده بود فریاد می کشید در خیابان می دوید همه به او خیره شده بودند و می گفتند بیچاره در سن جوانی محجور گشته است.با آن که جوان بود اما فریاد هایش باعث شد دوباره همان نگاه های ترحم به او بازگردد حتی بدتر ازنگاه به  پیرزن .

چند دقیقه ای گذشت خسته شد و آرام راه رفت به سمت پارک رفت قدم می زد اما دوباره نگاه ها عادی شد انگار مردم او را  یادشان رفته بود.شاید ما فقط در چند لحظه به دیگری فکر می کنیم و دوباره رویای زندگی خودمان در دلمان لبریز می گردد.

آرام روی صندلی یک پارک نشست چشمانش را بست می دانست اگر هزار بار هم ببندد دوبارهمان دختر جوان است این کار را چند بار کرده بود البته کمی نگرانی داشت اما یقینی در دلش جوانه زده بود قرار نبود زمان به همان سرعت قبل  بگذرد.

شاد خندیدچشمانش را باز و بسته می کرد و هر بار به آینه می نگریست درست فهمیده بود او قادر بود همان دختر جوان بماند .چشمانش را دوباره بست اما این بار برای هیچ امتحانی نبود.با خود فکر می کرد امور از همه بیشتر چه چیز می خواهم عشق یا پول ؟ثروت یا شهرت؟کار یا غرور؟ در دلش کلی رویا بود .دنیا به ملاقاتش آمده بود.

ادامه دارد...

انتظار شبانه قسمت اول

ستاره ها در آسمانی صاف برق می زدند اما چشمانش آنقدر کم سو بود که دیگر هیچ برقی چشمانش را روشن نمی ساخت انگار دنیا او را ترک گفته بود خسته و اندوهگین در انتظار شبانه اش خفته بود.به ماه چشم دوخته بود اما انگار پرده ای سپید ماه را پنهان  کرده بود ماه در آسمانی سپید می رقصید و انگار تنها خدا برایش مانده بود.


همه رفته بودند و تنها در گوشه ای خفته بود.و تنها با قبر یک قدم فاصله داشت اما حتی نمی توانست تکان بخورد سایه هایی او را همراهی می کردند و او تنها باید آسمان را نظاره می کرد .انگار عده ای شیون سر می دادند اما او تنها به سکوت خیره شده بود.


چشمانش را بست چند دقیقه ای گذشت و  شن های ساعت شمار می شمردند اما به زبان ساعتی که با دنیای ما وارونه بود.ترس وجودش را پر کرد انگار می خواست کمک بگیرد.چشمانش را باز کرد.چند قدم از قبر های خالی دورتر شده بود.شاید قرار بود رفتن او تکرار شود .

دوباره چشمانش را بست شب ی گذشت و قتی چشمانش را باز کرد روی صندلی نشسته بود و به ساعت خیره شده بود.

خودش را کنار پنجره رسانید با دست هایی که چرخ را می چرخاند و اما پاهایی که انگار سالها مرده بود و باید خود را با رابه ای به جلو می راند.


روی شیشه ی پنجره به خیابان خیره شد .انگار روی شیشه ی پنجره سایه ای کمرنگ افتاده بود.

چیزی که شبیه یک زن بود.و فقط این را از گیسو هایی بلند می شد پی برد.

صورتی که ترک خورده بود و دیگر فاصله ای میان دهان تا بینی نبود.پیشانی چروک خورده اش که شیشه های شفاف پنجره را زبر می ساخت و چشمانی که تنها انتظار را می شد در آن ها خواند.

به سمت تخت برگشت خود را کشان کشان روی تخت رسانید.چشمانش را بست و بخدا گفت اگر دوباره به سوی پنجره ی اتاق روم  پس از یک سال هنوز هم باید به انتظار بشینم یکسال است که جرات رفتن به کنار پنجره را ندارم.یعنی فردا کسی به دیدنم می آید یا باد با این انتظار در گوری خفته شوم که شاید روزی بر خاک تنم گلی را بگذارند.

و دوباره چشمانش را بست هوا کمی روشن تر شده بود .پرستار کنار او نشسته بود با نگاه گرم و مهربان .

 پرستار نگاه گرمی به او انداخت و گفت شاید همین امشب به دیدارت آمدند آرزوها درست لحظه ای که انتظارش را نداری به سوی می آیند.

و او هر روز با انتظار همان جمله کنار درب می نشست .در میان خانه ای که همیشه تنها بود.و شاید مساحت آن  از هزار هم می گذشت اما او فقط در چند قدمی اتاق طبقه بالایی راه می رفت.و این تنها دنیای بزرگ او می شد.

 درخت های عریان کم کم با برگ ها رنگ می گرفت و انگار هر روز چروک های عمیق صورتش عمق می باختند.روزها می رفتند و او دوباره هر قدم به زندگی نزدیک تر می شد.

کم کم صورتش چروک خوش دستی می خورد.انگار خبری از آن چروک های عمیق نبود.اما هنوز موهایش سپید بود.چند تایی هم خاکستری شده بودند.

صبح بود صدای زنگ درب بلند شد.

پرستار را صدا زد.اما انگار در خانه نبود به سمت درب رفت .چادرش را سر کرد. و صدا زد چه کسی پشت در است؟ اما کسی جواب نمی داد .با ترسی که انگار شادی را دل او زنده می کرد در را باز کرد.پسر جوانی وارد شد.خوب خیره شد.زنی همراه او بود.سلام کرد.زن درچشمان او خیره شد و نگاهی مهربان انداخت.خوبتر نگاه کرد .پرستار بود او را می شناخت می خواست با او سلام کند که پسر جوان گفت : مادر بزرگ از فردا پرستار با تو زندگی خواهد کرد.من هم هر روز به تو سر می زنم.زن با نگاه مهربانی به پرستار نگاه کرد.اما پرستار او را نمی شناخت.انگار از دیدار آشنای او متعجب گشته بود....


ادامه دارد...

کژدم عشق فصل چهارم بخش دوم

پرستو که در خود گم شده بود خود را در خیابان ها می جست
مرد که پسری جوان به نظر می رسید جلوی پرستو توقف کرد
و پرستو بی اختیار سوار ماشین شد
چند دقیقه ای سکوت فضای ماشین را پر کرد که مرد جوان ماشین را در زیر سایه ی درختی متوقف کرد و با لبخندی سرش رو به پرستو نزدیک کرد و گفت : دوست داری کجا ببرمت؟
-جهنم.
-ببخشید من فقط تو مسیر دنیا بهشت کار می کنم
مرد نزدیک رفت و پرستو فقط سخت در چشمان او نگاه می کرد
پسرک بی اختیار دستان پرستو را گرفت اما پرستو فقط می خندید با لبخند تلخی که
چهره اش را زیبا تر می ساخت
مرد موهای صاف و بلند پرستو را آرام نوازش می کرد و پرستو باز هم فقط می خندید
پسر جوان بی اختیار به پرستو نزدیک تر شد و پرستو مثل یک بازیگر بدون آن که لحظه ای توقف کند پسر را بوسید

چند دقیقه ای فضای داخل ماشین به سکوت نشست مرد لبخندی زد و گفت : اسم من صادقه دانشجوی ترم هفتم و شما ؟
-یک آدم یه پرنده ای که تازه از قفس آزاد شد.یه پرستو .
صادق نگاه گرمی به پرستو انداخت و گفت :خب حالا خانم پرستوی مهاجر دوست داری کجا بری؟
-آزادی .سرزمین آزادی
-اینجا زندگی می کنی؟
-آره.یعنی فعلا آره یه آپارتمان کوچک اینجا دارم تو چی؟
-من نه.اهل دروغ نیستم. یعنی الان نه گفتم که الان فعلا دانشجو هستم اینم ماشین باباست آمدم چند روزی به اونا سر بزنم...
-چه جالب منم پدرم یه کارگاه کوچک تو سمنان داره پدرم همیشه در حال هجرته البته برای کارش سمنان هم زیاد می یاد
-خب دوست داری چه جوری با هم باشیم؟
-من یه دختر نیستم.بعنی قبلا ازدواج کردم.شوهرم دیوانه بود خودشو کشت.اهل دوستی نیستم اگه منو می خوای باید با هم صیغه کنیم و حق نداری غیر از من به هیچکی دیگه نگاه کنی.
صادق خندید و گفت : دیوونه شدی پس جواب نامزدمو چی بدم؟
باشه یه فکری به حالت می کنم ما که نیستیم اما اگه می خوای تو رو به بهرام معرفی کنم.
پسر بدی نیست خیلی تنهاست تو برا تنهایی هاش خوبی. من فقط می خواستم یک لحظه پیشت باشم نه زیاد اما اون خوب با زن ها و دختر ها تا می کنه....

صادق شماره پرستو رو گرفت و به بهرام گفت : دختر خوب و نجیبی می شناسه که دختر یکی از همکارهای پدرش هست.و به نظر من شما ها خیلی به درد هم می خورید

شوهرش تازه فت کرده بنده خدا تو دست های اون دیونه پیر شده .وضع مالیش خوبه اینجوری تو هم کمتر تنهایی..

و بهرام که دیگه شبیه اسباب بازی کوکی تو دست های صادق بود خیلی راحت قبول کرد
و یک هفته بعد با پرستو تماس گرفت و آشنایی آنان از همان روز به بعد شروع شد...

ادامه دارد...

کژدم عشق فصل چهارم بخش اول

گاه باید ایستاد تا اعتبارمان را از ثانیه ها دریافت کنیم و بپرسیم چند ثانیه دیگر اعتبار خواهیم داشت.او با همه غریبه بود.گاه حتی خودش را هم نمی شناخت.
باید از جاده ی سرنوشت عبور می کرد و حتی بیراهه ها نیز برایش بوی مقصد می داد گاهی یاد می گرفت در خود گم شود و گاه هم حسرت دیروزی را می خورد که می توانست حتی در امروز برایش آرامگاهی سازد.

پرستو همسر یکی از سهامداران بزرگ شرکت صادراتی مواد غذایی بود
او 18 سالی متوالی همرا مادرش در آلمان زندگی می کرد.و پدرش را هر 6 ماه یک بار فقط می دید.و شاید فقط در شناسنامه پدر و مادرش با هم ازدواج کرده بودند.
او یاد گرفت گاهی می توان تنهایی هایش را با پول رقم زند.گاهی ساعت ها در خیابان ها راه می رفت به امید آن که بیگانه ای را بیابد تا شاید کمی از درد های او را بشنود.
پرستو یک آرشتیکس موفق بود که همیشه خود را بدبخت می نامید و شاید این تنها خواب دوست داشتن همچو پرده ای در مقابل چشمانش می درخشید تا مرزی که هرگز خود را باور نکند
و زیبایی امروز را ارزان به تاریکی فردا بفروشد.

به پیشنهاد پدرش تصمیم می گیرد برای چند ماهی به ایران سفر کند تا چند روزی در سرزمین مادرش زندگی کند
پرستو در ایران با مردی به نام ایمان آشنا می شود.ایمان پسری جدی .مهربان و بسیار پایبند به مسائل اخلاقی بود.پسری که آرامش را تنها در نماز و یاد خدا می دانست.
سه ماه پس از آشنایی پرستو با ایمان بر خلاف مخالفت پدر پرستو با ایمان ازدواج کرد
اما دختری که در فرهنگی بیگانه بزرگ شده بود سخت گیری های ایمان را نوعی جنون تعبیر می کرد و همیشه می گفت آرزو داشتم با یک پسر بی دین ازدواج کنم تا لحظه ای آزاد باشم دیگر زنده ماندن هم یادم رفته است.
ایمان به پرستو اجازه ی شب نشینی با همکاران سابقش را نمی داد و حتی قبول نمی کرد که برای زندگی به آلمان سفر کنند
اما پرستو میان بازی عشق و آزادی گیر افتاده بود و نمی دانست دینی که می تواند به زن هویت دهد بسیار بهتر از بازیچه شدن است
آن ها با هم یک سال و نیم زندگی می کنند .یک روز وقتی ایمان سر زده به خانه باز می گردد صدای مردی را می شنود که بلند بلند در حال خندیدن با همسرش است او آهسته وارد اتاق می شود که می بیند همسرش با لباسی نیمه باز سرش را روی پاهای مرد گذاشته و انگار زندگی برایش در همان نقطه توقف می کند
ایمان با دیدن ان صحنه بدون آنکه پرستو متوجه شود از خانه خارج می شود و پرستو شاد که آزادی را امروز خریده است از مرد خداحافظی می کند.
آن شب ایمان در ساعتی خیلی دیر تر از همیشه با خانه بازگشت
پرستو با دیدن ایمان به استقبال او می رود
-سلام عزیزم امروز چقدر دیر کردی؟
-شرمنده.حالم زیاد خوب نیست
-چرا عزیزم
-امروز شیطان به خانه ام آمده بود و برایم از دور دست تکان می داد
پرستو که انگار کمی جا خوده بود با صدایی لرزان پرسید:
-شیطان
-نه شاید هم مرد رویاهای تو.فکر می کنم من فقط مزاحمم
-باز چی شده همسایه ها چه دروغی برات سر هم کردند یکی از همکاران آمده بود برام مدارک بیاره بنده خدا اصلا داخلم هم نیومد
-نمی دونم پس همسایه چرا با چشم های خودم بم خبر دادند.بس کن دیگه
-تقصیره منه که با یک پسر ده قرن پیشی زندگی می کنم.حالم از خودم به هم می خوره.چی شده زندانبان حق ندارم با یک نفر حرف بزنم؟
-حرف.آهان باشه با هم حرف می زنیم
-دیوانه شدی می خوای آبروی منو تو محل کار ببری
ایمان سراسیمه وارد حیاط می شه.احساس می کرد تمام دنیا توی سرش خراب شده پیت نفت را با یک کبریت برداشت و به سمت پرستو آمد نفت رو روی سر خودش ریخت و به سمت پرستو آمد .پرستو با صدای بلند در حال جیغ کشیدن بود ایمان جلوتر آمد
پرستو فقط جیغ می کشید و از همسایه ها در خواست کمک می کرد
ایمان کبریت رو روشن می کنه و درست در مقابل پرستو خودکشی می کنه.
اما پرستو برای همسایه ها و مردم همیشه یک داستان را نقل می کرد.
شوهرم فقط یک دیوانه ی بدبین بود.

یک سال از آن روز می گذرد و پرستو خانم 23 ساله داستان ما همیشه با خود زمزمه می کرد تا چگونه آن روز تلخ را فراموش کند

چند ماه بعد به او خبر می دهند که مادرش در آلمان مرده است و تصمیم می گیرد با پدرش در ایران زندگی کند
پرستو تصمیم می گیرد در شرکت پدرش مشغول به کار شود.یک روز که خسته از شرکت پدرش بر می گشت
اتومبیل زیبایی جلوی او پارک می کند یه ماشین مشکی که قبلا هم چند باری سر راه او قرار گرفته بود...
پرستو بی اختیار به سمت ماشین می رود و بی آنکه به صاحب اتومبیل نگاهی اندازد وارد ماشین می شود....

ادامه دارد...

کژدم عشق فصل سوم بخش چهارم

فصل سوم بخش چهارم
روز ها از پی هم می گذشت و بهرام هر وقت به ستاره فکر می کرد
با خودش احساس می کرد چقدر با دنیای دختر ها بیگانه هست
نگاهش به پنجره خیره شد بود که مرتضی صداش زد.چیه داداش عاشق شدی؟خب فقط یه راه داره اونم خواستگاری.بعد می مونه موافقت پدر عروس خانوم
بهرام نگاهی به مرتضی انداخت و گفت : آقای شیخ خواستگاری چیه.این دختر ها همه دیوانه هستند
دختره منو برده لب چشمه با هم بودن مقصد مهم است راه مهم نیست...
بیا مثل چشمه زلال باشیم.هر جا باشم رنگ جاده یه جوره.
فکر کنم قاطی کرده بود بنده خدا...
مرتضی بلند بلند شروع به خندیدن کرد و گفت :خب راست میگه بنده خدا.تو عقلت از دختر ها هم کمتره اون بنده  خدا ها باید نصیحتت کنند.به این می گن امر به معروف ثواب است و مستحب...

بهرام نگاهی خشم آلودی به مرتضی انداخت و گفت :دستتون درد نکنه.انشالله جبران کنیم
مرتضی خندید و گفت : دوستان بیاین برام خندق بلا کندند...
مرتضی خندید و گوشه ای اتاق نشست امیر با یه سی دی فیلم وارد اتاق شد و گفت : بچه ها میاین براتون فیلم بزارم.
همه جمع شدند و بهرام گفت : خدا وکیلی عشق و عاشقی نباشه.حالم از هر چی دختر و عشق و این حرف هاست به هم می خوره...
امیر تبسمی کرد و گفت : ببینید کی حالش از دختر ها به هم می خوره.
چند دقیقه ای گذشت همه مشغول دیدن فیلم بودند که دوباره گوشی بهرام زنگ خورد.
-جانم
-سلام.خوبید؟
-ممنون عزیزم
-چی کار می کنی ؟
-فیلم می بینیم؟
-چی فیلمی ؟
-دست های خالی.صداش مگه نمی یاد؟
-چرا الان همون صحنه است که خسرو شکیبایی کنار دریا غش می کنه و یاد خاطرات جبهه می اوفته
-اره.ای ول.معصومه تو همه ی فیلم ها رو حفظ می کنی ؟
-نه .فقط
-فقط چی؟
-این فیلمه خیلی به درد تو می خوره؟
-منظور؟
-آخه تو به همه چی بی اعتقادی این فیلمه برات خوبه.
-بی مزه.شما دختر ها همه گربه صفتید
-بهرام ؟
-جانم عزیزم
-تو منو دوست داری؟
-آره عزیزم تا خودت هستی دیگه هیچکی رو نمی خوام
-منم دوستت دارم
صادق نگاهی به بهرام انداخت و گفت : با کی داری حرف می زنی؟
بهرام جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت : به فیلوتون برسید
معصومه گفت : با دوستت داری حرف می زنی ؟میشه منم باش حرف بزنم
بهرام با لحنی تند گفت خواهش می کنم و گوشی رو به صادق داد
صادق که کلی جا خورده بود گوشی رو گرفت و گفت : بله
معصومه پرسید : اگه بهرام رو بخوای تو یک جمله تعریف کنی چی می گی ؟
صادق خندید و گفت : صادق وفادار مهربون منظم با مرام اگه پای رفاقت پیش بیاد تا آخرش هست
و معصومه اون روز با حرف های صادق کلی دلگرم شد
بعد بهرام گوشی رو از صادق گرفت و گفت : عزیزم من باید برم شام بخورم.بعدا بم زنگ بزن.بای
دوباره گوشی بهرام زنگ خورد
-جانم
-چه عجب بهرام خان یاد گرفتید به مادرتون هم جانم بگید ؟
-جانم مادر جانم؟
-یه دختره زنگ زده می گه هانیه است سراغ تو رو می گیره می گه به بهرام بگید اگه اونو نبینم خودمو می کشم.
بهرام با لحنی سرد گفت : مامان بیکاری واسه این دختر ها وقت منو می گیری.بابا مادر من اینا فیلم دختر هاست.بگو بهرام نیست.مرد.
چند روز گذشت .تقریبا بیشتر از دو هفته  از ملاقات با ستاره می گذشت
بهرام که توی اون چند روز نتونسته بود دوست تازه ای پیدا کنه به ستاره پیام داد عزیزم در چه حالی؟
ستاره جوابی نداد.بهرام پیامشو دوباره فرستاد
ستاره جواب داد: شما برای من ارزشی ندارید چون برای دیگران ارزشی قائل نیستید.
بهرام که کلی کلافه شده بود .گوشی رو پرت کرد و آروم خوابش برد
که دوباره صدای گوشیش بلند شد
-جانم
-سلام آقا ی زیبا ترنج
-بله خودم هستم
- از آموزشگاه علمی .... تماس می گیرم
-خواهش می کنم بفرمایید
-یه شاگرد خصوصی هست چند جلسه کلاس رفع اشکال خصوصی می خواد.می تونید با ما همکاری کنید؟
-بله بله حتما باتون تماس می گیرم
و دوباره بازی سرنوشت رقم می خورد.سه روز بعد اولین جلسه کلاس تشکیل شد
شهاب شاگرد خصوصی سه جلسه ای بهرام
که گاهی اوقات با خواهرش نگار به آموزشگاه می اومد
نگار که دختر خوب و مهربانی به نظر می رسید با اولین برخورد دلش رو پیش بهرام جا گذاشت
به بهرام پیشنهاد دوستی داد اما بهرام که دوست نداشت توی محیط کار خراب بشه پیشنهاد اون رو قبول نکرد اما چند روز بعد که پیش خودش حساب کرد دوباره تنها شده با پیشنهاد دوستی نگار موافقت کرد.
تعطیلات تابستان دوباره شروع شده بود.بهرام معصومه رو برای مکالمات تلفنی و نگار رو برای گردش های روزانه انتخاب کرده بود. و اصلا فکر نمی کرد تنهایی اون به بهای بازی با احساسات اون دختر هاست
و پیش خودش دلیل می آورد که دوستی تاریخ انقضا داره.ازدواج که زوری نیست
این وسط به پیشنهاد صادق بهرام با خانم جوانی که تازه طلاق گرفته بود. و همسن بهرام بود.
آشنا شد و اون برای چند ماهی به صیغه ی بهرام در اومد.شاید این کار تازه ای برای بهرام نبود.اما پرستو کمی برای بهرام قابل ارزش بود چرا که دختر یک مرد ثروتمند بود و ارث زیادی به اون رسید بود.
و برای همین او گاهی ساعت ها با خودش کلنجار می رفت که کاش می تونست پرستو رو برای ازدواج انتخاب کنه...

ادامه دارد....

یک روز میان مردم

و دوباره نگاه گرم زنی سالخورده روی صندلی در چشمانم گره می خورد
نگاهی به صندلی می انداخت حتی دیگر دستانش هم توان راندن صندلی را نداشت
باید راه می رفت و اما پاهایش خسته بود
نگاهی به دختر زیبا و مرد جوانی که کنارش بود انداخت
انگار دستان آن ها نیز سرد بود هیچ کس دوست نداشت پاهای او باشد
نمی دانم مگر مادر قصه های دیروز ما دستان کوچک کودکی او را نگرفت
مگر دیروز خود در در بازی مرگ برای او به خطر نینداخت
نگاهی به گنبد طلایی انداخت اشک در چشمانش جمع شد
خادمین حرم جلو آمدند و گفتند : دخترم چادرت را جلو بکش.تنها زینت زن حجاب است
و هویت ما به پاکی ماست.
و خادم بی آنکه به پیرزن نگاهی اندازد   قدم زنان عبور می کرد
نمی دانم پس چگونه باید به انسانیت هویت داد.
پیرزن خسته صندلی اش باز تکان خورد.نمی دانم او به آرزوی شفا می رفت با رهایی ؟
کمی آن طرف تر پیرمردی سخت مشغول نماز بود
او سخت با خدایش راز ونیاز  می کرد
برگشتم تا ثانیه ای گنبد طلایی را نظاره کنم
گمان بردم او هنوز در نیمه ی راه است
صدای   مردم فضا را پر می کرد
صدایی که فریاد از ترس و عشق بود.
شاید پیرزن به آرزویش رسیده بود

فرش ها را بر روی سرش می تکاندند
و همه می گفتند خوش به حالش آمرزیده شد
گمان بردم او رها شد و دیگر تنها خدا پاهای اوست
و او بر دوش فرشتگان راه می رود
اما پیرزن هنوز با همان چشمان اشک آلود به من می نگریست
پیرمرد عابد در حال نماز مرده بود
و هرگز نخواهیم دانست ثانیه ی دیگر ما را چه رقم زده اند

به گوشه ای از دیوار نگاه کردم.با خطی زیبا نوشته بودند: تنها راه موفقیت توفیق بندگی خداست
و مرد دیوانه ای که نمی دانم از چه رو او را دیوانه می خواندند با صدایی بلند فریاد می زد : بادبادک هایی با باد مخالف اوج می گیرند
و زندگی زیباست وقتی خدا بال های تو باشد حتی اگر دستانی جاده ی زندگی را برای تو سخت سازد...

کژدم عشق فصل سوم بخش سوم


و شب را زمانی زیبا تصور می کنی که بدانی فانوس هایش هنوز در آسمان می درخشند
و دوباره به یاد کودکی ستاره ها را می شماریم و  برای ستاره ی سرنوشت خویش دست تکان می دهیم.

ستاره دختری با چشم هایی سبز  و صورت ریز نقش و سبزه بود
دانشجوی ترم 5 فیزیک اتمی بود و این رشته رو به پیشنهاد پدرش انتخاب کرده بود
و همیشه هر وقت که  عشق می خواست اون رو به بازی بگیره به یاد جمله ی قدیمی و همیشگی پدرش می افتاد:دخترم بزرگترین عشق علم است .همواره یادت باشد که خدا در قرآن می فرماید [b]این چشم ها نیستند که کور می شوند قلب ها هستند که کور می شوند[/b]

و عشق تنها دلیل کوری دل هاست مگر آن که همواره با نور دانش روشن گردانی...

بهرام نگاهی گرمی به سمانه انداخت و گفت : من دوست دارم با شما بیشتر آشنا بشم.اما من با بقیه پسر ها فرق دارم.من کاملا آدم صادقی هستم و اصلا اهل دروغ و وعده ی الکی نیستم.من تصمیمی در مورد ازدواج ندارم یعنی فعلا ندارم.خب قبول دارید که آدم اول باید طرف مقابلشو خوب بشناسه؟
سمانه لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت.بهرام ادامه داد: خب دیگه دوره ی مادربزرگ ها گذشته.شما یه دختر امروزی هستید منم یه پسر دهه ی 60احتمالا ماله دهه 20 و 30 نیسیم که خدای نکرده  چشم بسته انتخاب کنیم.باید همدیگر رو بیشتر بشناسیم...

ستاره آروم تو چشم های بهرام نگاه کرد و گفت : من یه جایی همیشگی هست که اغلب عادت دارم برم اونجا.یه جورایی برای تمدد اعصاب خوبه.من اونجا آرامش می گیریم.
بهرام نگاهی انداخت و گفت : منظورتون امام زاده است؟
ستاره خندید و گفت : نه اصلا .یعنی خب اونجا بهترین جای دنیاست .اما من منظورم اونجا نبود
بهرام خندید و گفت : پس کجا جانم خوشگله؟
ستاره که کمی سرخ شده بود نگاهی به بهرام انداخت و گفت : اگه دوست داشته باشی با هم بریم جای بدی نیست.
بعد ستاره به سمت خیابون قدم زد و به طرف اتومبیلی که کمی اون طرف تر پارک شده بود رفت.
بهرام که یه کم گیج شده بود هنوز داشت مات و مبهم به ستاره نگاه می کرد.
ستاره سمت یه ماشین سفید (یه هیوندای سفید رنگ) رفت.
در ماشین رو باز کرد و توی اون نشست شیشه ی ماشین رو پایین کشید و صدا زد :تشریف نمی یارید؟؟
بهرام که هنوز کمی گنگ بود خندید و به سمت ماشین رفت.
ستاره شیشه های ماشین را بالا  کشید و گفت :فکر می کنم با کولر راحت تر باشید
بعد یه موسیقی ملایم بی کلام  فضا رو پر کرد
بهرام لبخندی زد و دستای ستاره رو آروم گرفت .ستاره با حالتی ناراحت گفت : لطفا دیگه تکرار نشه
دستاش رو عقب کشید و مشغول رانندگی شد
بهرام پرسید: خب کجا داریم می ریم؟
ستاره خندید و گفت لطفا تا آخر راه سوالی نپرسید
بهرام کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت : ببینید اگه جایی می خواهید برید لطفا نزدیک باشه من کلی کار دارم.زیاد وقت ندارم
ستاره به چشم های بهرام نگاه کرد و گفت : گفتید می خواهید منو بشناسید خب تنها راهش سفره.نترسید دور نیست این سفر روزانه ی منه...
بعد در حالی که صداش می لرزید گفت : افسوس که به زودی عشق به هوس بدل می شود
و این نقاب بزرگ هوس صورت ها را می پوشاند
می خواهم بدانم چه فاصله ای از هوس تا دوست داشتن مانده است .می خواهم پیاده شوم.از این دنیای سرتاسر رنگ هوس از این بازی های بچه گانه میان من و تو
و دیگر زندگی شاید فقط کابوس است.من به یاد پیرمرد فال فروشی می روم که چشمانش کور بود اما فال امید را در خیابان ها می فروخت

بهرام نگاهی به ستاره انداخت و گفت : شاعری؟
ستاره خندید و گفت : نه فقط یک عابرم مثل تو
چند دقیقه ای سکوت فضا را پر می کرد.و هر قدر که ستاره جلوتر می رفت جاده ها از عابر خالی تر می شد و انگار با زندگی شهر نشینی فاصله می گرفت
جاده از ماشین های رنگی خالی و خالی تر می شد انگار فقط قرار بود خدا جاده را نقاشی کند با همان زیبایی خاک و درخت و دشت...
بهرام نگاهی به ستاره انداخت و گفت : منو می بری دهاتتون یا...؟
ستاره سکوت  کرد
بهرام دوبار پرسید : نکنه می خوای منو ببری یه جایی که کتک مفصل بخورم.چه خبره؟
ستاره خندید و گفت : به جاده ها خوب نگاه کن.می دونی بارها و بارها تنها از این جاده گذشتم اما همیشه یک درس رو به من می داد.اگه تنها باشم بازم دشت دشت است.گرم و داغ و خاکی درخت ها هنوز زنده هستند
اگه پیاده راه برم فقط یه کم بیشتر گرما رو احساس می کنم اما جاده تغییری نمی کنه
فکر می کردم نیاز به یک همسفر دارم
حالا تو تنها همسفر  من هستی اما باز هم جاده  همون رنگ و بوی گذشته رو داره

بهرام گفت : معلوم هست چی می گی؟قرص هاتو خوردی؟
ستاره خندید و کنار یه دشت خاکی که یه چشمه ی پر آب از اون می گذشت توقف کرد
کنار چشمه ایستاد .از ماشین پیاده شد
صدا زد : بهرام بیا اینجا؟
بهرام سمت چشمه رفت و  ستاره گفت : می دونی  اگه قرار باشه به مقصدی برسیم تو هر مسیری که باشیم  حتی پیاده می رسیم
توی مسیر همسفر های زیادی رو انتخاب می کنیم فقط برای انکه که زمان رو بهتر بگذرنیم.شادی ها را نگاه داریم  و سختی ها را خاک کنیم
با هم بودن یعنی همین .مهم نیست صورتمون چه رنگی باشه یا چندتا کاغذ صفر دار توی جیبمون باشه.
و سند ها و کلید ها به ما اعتبار نمی دهند
پس چرا با قلب ها بازی کنیم و تو راه همسفری اینقدر بد باشیم که دل ها را سنگ کنیم
می دونی همسفر ما مثل این آب روانه بذار مثل چشمه باهم باشیم زلال و خالص
اگه رنج هامون چشمه رو کم عمق کنه مهم نیست مهم اینه که برای رسیدن به مقصد با هم باشیم
چرا همیشه عادت کردیم بجنگیم حتی برای پیدا کردن همسفر
می دونی اونی که دلش رو به عشق به همسفر می ده به خاطر اینه که قبول نداره پاهای اون می تونه اونو به تنهایی به مقصد برسونه

زندگی یعنی رسیدن به مقصد معبود.من عارف و درویش نیستم اما حقیقت زندگی فقط همینه...

بهرام که از حرف های اون هیچی نمی فهمید در ماشین رو باز کرد و گفت سرم درد می کنه می شه بر گردیم؟؟
ستاره سکوت کرد و باهم سوار ماشین شدند و تا انتهای راه باهم حرف نزدند .بهرام انگار ترس دلش رو لبریز کرده بود
ستاره صدا زد : رسیدیم؟
بهرام خندید و در ماشین رو باز کرد و گفت : اجازه بده بیشتر فکر کنیم
ستاره خندید و گفت : فقط دو هفته گرچه فاصله عشق و هوس فقط یک قدم است اما تو دو هفته وقت داری
بهرام خندید و گفت : باشه...
روزها گذشت و بهرام یاد می گرفت چگونه حرف های ستاره را فراموش کند
و ستاره پیش خود فکر می کرد قلب بهرام  بینا شد...

ادامه دارد...