رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

سوغات شیطان

شیطان میان شهر قدم می زد و نقابی زیبا بر صورت زده بود و فریاد می کشید من یک انسان بزرگ و مهم هستم.کودکان با نگاهی معصومانه به او خیره می شدند و دلشان می خواست زود تر بزرگ شوند تا همانند شیطان نقابی بر صورت زنند و فریاد زنند من هم یک انسان بزرگ هستم.


ناگاه یکی از کودکان جلوتر رفت و گفت می خواهم مثله تو باشم درست همانند تو...شیطان جلوتر آمد با انگشتانش گونه هایش را لمس کرد و پرسید نام تو چیست؟ کودک لبخندی زد و گفت سوگند...

شیطان با صدایی بلند شروع به خندیدن نمود و فریاد کشید از فردا دیگر سوگند  دیگر کودک نیست و یک انسان بزرگ و کامل هست.سوگند دلش لرزید با صدایی آهسته از شیطان تشکر کرد و از او دور شد و میان جمع بچه ها رفت و گفت من فقط همین یک روز را وقت دارم بچه باشم دلم می خواهد برای همیشه بازی کنم و تمام بازی ها را انجام دهم تا وقتی فردا بزرگ شوم و دیگر  یک انسان بزرگ باشم نمی توانم با شما بازی کنم چرا که شما تنها یک کودک هستید.


آن روز سوگند تا شب میان خانه بازی کرد و اصلا دلش نمی خواست به خانه برگردد آخر قرار بود تنها فقط همان روز را کودک باشد و اگر به خانه می رفت  فردا دیگر بزرگ می شد .شب شده بود تاریکی همه جا را پر کرده بود همه ی بچه ها به خانه رفته بودند .سوگند خسته و تنها به دور و بر نگاه انداخت اما هیچ کس نبود نگاهی به زمین انداخت گوشه ای از آن خطوط لیله بازی را کشیده بودن فریاد زد یک بازی جدید و شروع به بازی کردن نمود


خواب چشمانش را گرفت به سمت خانه راه افتاد وقتی به خانه رسید خیلی خسته بود مادرش نگاهی به او انداخت و گفت امروز چقدر بازی کردی مگر فردا را گم کرده بودی فردا هم روز خداست...


سوگکند لبخندی زد و گفت من از فردا بزرگ می شوم و دیگر باید مثه بزرگتر ها باشم....

مادرش که انگار از حرف های او چیزی نفهمیده بود لبخندی زد و گفت عزیزم تو همین الان هم بزرگ شدی و فردا بزرگ تر خواهی شد....


سوگند مغرورانه و سرمست به اتاقش رفت.خودش را روی تخت انداخت دلش می خواست زودتر صبح از راه برسد.چقدر دلش هوای بزرگ شدن کرده بود.صبح آهسته آهسته رسید ....


سوگند به سمت آینه رفته بود اما هنوز کودک بود چه می شد کرد هنوز تا بزرگ شدن راه زیادی بود دلش نمی خواست به کوچه برود اگر به کوچه می رفت  و همه او را می دیدند که هنوز یک دختر بچه است چقدر به او می خندیدند سوگند با صدایی بلند شروع به گریه کردن نمود.شیطان مقابل او ظاهر شد و نقابی را به او داد و گفت این را بزن و برای همیشه بزرگ شو....


و از آن روز به بعد سوگند هر روز با نقاب به بیرون می رفت او هنوز دختر بچه بود اما نقاب بزرگتر ها را زده بود و آن نقاب به او آموخت دروغ بگوید بازی کند مغرور باشد و دلش با هیچ کس آشنا نباشد و هرگز صورت زیبایش را به کسی نشان نداد.از آن روز به بعد کودکان بسیاری در شهر دلشان می خواست مانند سوگند بزرگ باشند و به سراغ شیطان می رفتند و نقاب انسانیت را بر چهره می زدند و برای هم انسان بودن را بازی می کردند.سال ها گذشت آن قدر که نقاب ها کهنه شد و کودکان به ناچار خود برای خویش نقاب می ساختند و از آن به بعد در شهر ما انسان بودن فراموش شد و همه فکر می کنند بزرگ بودن به نقاب داشتن است و صداقت میان شهر ما گم شد و لبخند ها و ااشک ها تنها یک بازی شد.....

و این قدیمی ترین افسانه شهر من است نمی دانم آیا تو هم مانند ما نقاب داری ؟؟

شهر بهشت


شنیده ام سرزمینی وجود دارد به نام بهشت....می خواهم امشب به خانه ی عارفی بروم و مسیر بهشت را از او بپرسم....نزدیک ترین مسیر را....گفته اند عارفی در این شهر زندگی می کند .کوله بار دیروز را بستم و در خانه گذاشتم امید های امروز را به بی اعتباری فردا سپردم و به سمت خانه ی عارف رفتم....

می گویند خانه ی عارف خیلی دور اما نزدیک است.روزها در خیابان قدم می زدم تا به خانه ی عارف برسم در میان راه عده ای بسیار بر سر راهم قرار گرفتند و خواستند مرا به دنیا بازگردانند اما تمام قول ها دروغ بود و دنیا تنها بازیچه ای دروغین بود و دوستی ها به رنگ حباب ....بارها در میان خیابان ها گم شدم بی آنکه که بدانم مسیر زندگی کجاست جایی میان دنیا و مرگ گم شدم تا سرانجام خانه عارف را پیدا کردم.اما او خانه ای نداشت او تنها بر روی تخته سنگی نشسته بود.جلوتر رفتم حتی مرا نگاه هم نکرد.سلام کردم و مقابل او ایستادم.


عارف به زمین خاکی خیره شده و انگار غرق در خاطرات بود.دوباره سلام گفتم عارف لبخندی زد و آهسته گفت سلام...پرسیدم شما عارف هستی؟لبخندی زد و گفت : شاید باشم و شاید هیچ پرسیدم من واقعا عارف بزرگ شهر را پیدا کردم.عارف آهسته گفت شاید نیازی به گشتن نبود چون تو هم مثل خود من هستی


با صدایی آهسته ادامه داد تو هم مثل منی....نفسم بند آمده بود او چه می گفت من که می دانم هیچ نیستم و تنها یک دختر بچه و بیش نیستم...


عارف سکوت کرده بود و انگار می دانست چه طوفانی در زهن بر پا کرده است.با صدایی آهسته تر گفتم دلم می خواست بهشت را پیدا کنم می خواهم بدانم بهشت چه شکلی است.فکر کردم شاید تو بدانی؟

عارف نگاهی به من انداخت و گفت بهشت همین جاست.تمام سرزمین ما بهشت است تمام دنبا بهشت است و تمام آدمیان هریک می توانند فرشته ای باشند و  هر خانه ای می تواند بزرگ ترین کاخ بهشتی باشد وقتی فقط دوست داشتن میان آن باشد....


و تمام همسایگان تو هریک عارفی بزرگ هستن اگر در دلشان فقط محبت و دوست داشتن باشد و از دنیای پر زرق و برق دروغ دور باشند....


با صدایی آهسته گفتم اما به دنبال بهشت واقعی هستم همان جایی که خدا وعده می ده جایی خاج از زمین و دنیا....


عارف سکوت کرد و دیگ هیچ چیز نگفت...فریاد زدم و با صدایی بلند تر صدا زدم من دلم بهشت را می خواهد میان شهر ما خبری از بهشت نیست مردمانش همه با هم بیگانه هستند شهر من شهر دروغ و بازی است و دوست داشتن هایش حباب است و تمام اعتبار آن به قیمت دوست داشتن نیست.زمان در شهر بزرگ ما متوقف شده و انگار هیچ کس دیگری رابه خاطر نمی آورد هیچ کس برای خود دفتر خاطراتی ندارد و مردم شهر من آن قدر در فردا گم شدند که انگار با دیروز بیگانه هستند و امروز فقط به بازی می گذرد من دلم می خواهد بدانم تو از کدام شهر حرف می زنی...


من و مردم شهر به سختی فقط یک انسانیم خبری از عارف و فرشته نیست .دلم می خواهد سکوتت را بشکنی و راه شهر بهشت را به من نشانی دهی .....


مرد عارف با صدایی آهسته گفت انسان برتر از فرشته و عارف است پس یاد بگیر در میان مردم شهر فقط انسان باشی خدا انسان را گرچه می داند گناهکار و گاهی سنگ دل است به امید یک لحظه عاشقی و دوست داشتن به بهشت می برد اما فرشته ها و عارف ها بهشتی ندارند تو تنها باید انسان بودن را یاد بگیری....


دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم و خدا را صدا زنم و این انسان بودن به حقیقت چیست که از فرشته ها نیز با ارزش تر می شوی و عارف ها هم آرزوی انسان شدن را دارند .انسان  بودن میان شهر بازیگر ها...چقدر سخت است که فقط انسان باشی....


با صدایی آهسته گفتم عارف من دوست ندارم تنها یک انسان باشم  انسان حتی با خدای خویش عهد شکنی می کند می خواهم به شهر عارف ها بروم جایی که دروغ و بازی نیست جایی که هیچ قولی شکسته نمی شود.عارف سخت سکوت کرده دوباره کفتم می خواهم به شهر عارف ها بروم.عارف نگاهی به من انداخت و گفت شهر عارف ها خاکی و تنها هست نه خانه ای است و نه زرق و برقی ما باید تنها بر یکدیگر سلام دهیم و لبخند زنیم و خبری از قه و اشک و جدایی و غم نیست و دیگر آن قدر خوب بودن زیاد می شود که دل زده می شود و دوباره دلت هوای انسان بودن می کند اما به جرم عارفی یاید تنها به آسمان نظاره کنی و فقط برای همسایگانت و مردم شهر دعا کنی همان مردمی که هرگز تو را نمی شناسند.....


عارف چقدر تلخ صحبت می کرد دیگر نمی دانستم سراغ کدامین سرزمین را از او بگیرم.با صدایی آهسته تر گفتم پس می خواهم به سرزمین خدا بروم .سرزمین خدا...عارف لبخندی زد و گفت خانه ی خدا تمام شهر هاست و همه دل ها خانه ی خداست...و عارف تلخ صحبت می نمود.نگاهی به اطراف انداختم و گفتم پس می خواهم به سرزمینی دیگر بروم و برای خودم سرزمینی دیگر بسازم سرزمین عارف های انسان نما و می انم آن جا متعلق به خداست....عارف اشک در چشمانش جاری شد و فریاد کشید به حقیقت انسان بودن بسیار زیباست من هم می خواهم عارفی انسان نما باشم....

قصه آدمک ها


قلم چوبین شکسته است کاغذها کاهی شدند و دست ها به نوشتن دروغ عادت کرذند.قرار است همه بازی کنند برای هم ،حتی برای خودشان...قصه ی غریبی است میان سکوت سنگین آدم ها از فریاد بی صدایشان نوشت، از رویاهای خاموش دیروزشان....

شاید قصه ها به پایان رسیدند ، شهربانو قصه ها امشب دلش هوای رفتن کرده، او هم می خواهد برود از فردا چه کسی قصه مان را خواهد نوشت ،داستان گم شده ها....

آدم هایی که در خویش گم شدند و تو باید آن ها را پیدا کنی و حتی نامشان را هم نخواهی دانست .قصه ها نیمه تمام خواهد ماند .از دیروز نوشتم امروز را بازی کردم و گفتم فردا را خواهم ساخت و می دانستم فردا هرگز از خواب بیدار نخواهم شد.شاید این خواب همان بیداری حقیقی باشد و تنهایی برایم مانده است میان این همه بیگانه و غریبه...

آنها نام مرا می دانند ،من از آن ها هیج نمی دانم .حتی صورت هایشان را پوشانده اند نقاب می زنند حتی بر چشم هایشان ...چه واژه ی غریبی است چشم ها اینه ی روح است... روح های مرده تن های بیدار....

رویای کودکی مان را گم کرده ام امروز هم به دیدارم نیامد...روزهای زیبای دیروز جا مانده اند عروسک ها را جا گذاشته ایم ....چه بازی غریبی است 

گاهی چشم های عروسک ها  هم دروغ می گویند .عروسک ها یی با دست های سرد .می گفتند تنها دست آدمک ها گرم است. گاهی دستان سرد عروسک ها از دستان گرم  آدمک ها گرم است و دستان گرم آدمک ها سردتر از سردی دستان عروسک می شود...

امشب خواهد نوشت از خاطرات دیروزی که بی بهانه تقسیم می کرد و امروز خاطره ای به او نخواهند داد و امشب آرزو دارد خاطره ای مانده باشد برای او ...او که امروز سهمی از خاطرات ندارد.

انگار تن ها همه خفته اند صدایی نیست خفتگان را بیدار سازد شاید طلوع شیرینی صدایمان زند  در میان هجوم این همه امروز...
و خواهیم شمرد :
"یک همانند سلام دو همانند لبخند سه همانند خداحافظ و چهار دیدار مجدد...."

شاید آدمک های شهرمان تنها تا چهار می توانند بشمارند کاش چهار را هرگز نمی آموختیم. شاید بیش از سه شمردن سخت باشد چقدر واژه ها کهنه شدند ....

ارابه خدا

مسافران می آیند و می روند .در عبور از جاده ای که بی انتهایی اش تو را فریب خواهد داد.و زمان می گذرد همچو ثانیه هایی رقصنده که پایکوبی انان تو را به خواب خوش زندگی فرو می برد ودوباره خدا بر روی ارابه اش نشسته است

خدا بر روی ابر ها سفر می کند ارابه خدا سپید مثل هر روز به خانه ها سر می زند برخی را همراه خود به سرزمینش می برد و برخی هنوز باید به انتظار بشینند

و مانند کودکان غرق در بازی های دنیا می شوی آن قدر سرگرم می شوی که نمی دانی زمان چگونه گذر می کند و عمر بی رحمانه دست تو را می گیرد و به سوی زندگی می کشاند و هرگز ساعت شماری به تو نخواهد گفت چند ثانیه برای تو باقی خواهد ماند

و خدا هنوز آرام نشسته است و تنها سکوت بر زمین جاری می شود آن قدر گاهی زندگی ساکت است که هرگز طوفان هایش را باور نمی کنی و دوست داری آن را تنها یک خواب تصور کنی اما زندگی همچنان جاری است

و آدم ها در صف های بی انتهایی ایستادند و هرگز کسی نمی داند  مهمان بعدی خدا کیست .شاید تو و شاید من و شاید همه با هم برویم.

انسان ها راه می روند می نشینند و می خنند شاید روزی دستان تو را به گرمی فشار دهند و روزی بر تو سیلی زنند شاید روزی اشک های تو را پاک کنند و شاید همان لحظه در دل بر و بخندند

و هرگز نمی دانی کدام چشم ها به رنگ حقیقت است و کدام صدا از میان قلب جاری گشته است و میان انسان ها گم می شوی آن قدر که نمی دانی خودت کجا ایستادی

نمی دانی باید منتظر بشینی و سکوت کنی و یا فریاد بزنی

نمی دانی ها اشک ها حقیقت است یا گریه ها

حتی نمی دانی داستان مهمانی از چه قرار است و هیچ کس از مهمانی باز نگشته است

گاهی هم خدا با ارابه اش به زمین می آید و برایمان مهمانی کوچ می آورد قول می گیرد تا آنان را بزرگ کنیم لبخند می زنیم دستانشان را محکم می گیریم در حالی که نمی دانیم فردا چه کسی به مهمانی می آید

و چه کسی به مهمانی می رود

زمین پر از سفره های مهمانی است برای همه ی مهمانی ها خرج می دهند باز هم خدا با ارابه اش از سرزمین ما می گذرد...

داستان شیطان و خدا

سیاهی هی زمین را پر کرده بود و در ازدحام دوده های سیاه انسانیت آدم ها نفس می کیدند و دست در دست شیطان پایکوبی  می کردند

خدا در آسمان ها قدم می زد انگار برای بشریت نگران بود انگار تنها خدا دلش برای بنده ها می سوخت

مردم دودهای سیاه را حس می کردند و انگار پیرمرد ها و پیرزن ها هم شیطان را از یاد برده بودند و شیطان دست در دست کودکان پایکوبی می کرد و حلقه کوچک دستان او رشد می کرد مانند درختانی حجیم،آدم خوارهایی که رشد می کردند مانند گل هایی که زیبایی انان تو را فریب می داد و روزی در حجم زیبایی آنان ذره ذره خورده می شدی و عمر اینگونه انسان را در آغوش می گیرد

خدا نگاهی به زمین انداخت سطل هایی را در دست فزشتگان قرار داد فرشته ها نگاهی به سطل ها انداختند و تنها در سطل های خدا سپیدی بود انگار قرار بود سپیدی ها را سیاهی ها بپوشاند و شاید این تنها آرزوی خدا بود

و شاید او که سیاهی را آفرید و سپیدی را در قلب آن قرار دادفرشته ها بر روی ابر نشستند و سطل ها را بر روی زمینخالی کردند و دانه های سپید برف متولد شد

و سپیدی ها مانند باران بر روی زمین جاری شدند اما سیاهی ها هنوز پیدا بود

فرشته ها باز نزد خدا رفتند و دوباره سطل هایشان را از سپیدی ها پر کردند

زمین پوشده از برف می شد انگار انسان ها به آسمان خیره شده باشند دستان شیطان یخ زده بود و انگار لمس دستان سرد شیطان انگشتان آنان را منجمد می ساخت

مردم به سقف ها هجوم کردند و انگار از این همه سپیدی می ترسیدند و شاید سرما تنها بهانه ی آنان بود

آتش ها را روشن کردند اما سپیدی ها باز هم بر سر انان می بارید

خدا در آسمان روی یکی از ابر ها نشست کمی قهوه نوشید و انگار دیگر خدا نگران نبود

خدا با نگاهی مهربان به زمین خیره شده بودو تنها در میان ابر ها رقص و پایکوبی بود و فرشته ها دانه های سپید برف رابه یکدیگر پرت می کردند

شیطان نگاهی به اطراف انداخت و قرار شد تمام دنیا را هیزم سازند آتشی روشن کنند که هرگز سپیدی نتواند در گوشه ای از آسمان متولد شود

شیطان می خندید و مردم را صدا می زد مردم دستان او را گرفتند و قرار شد هیزم ها را روشن سازند

عده ای برای جمع آوری هیزم ها جمع شدند اما انگار هیزم ها کافی نبودانگار هیزم ها برای سوختن کم بود

و شعله های آتش به زودی خاموش می شد قرار شد انسان ها جمع شوند برخی خانه هایشان را آوردند و به آتش  هدیه دادند وقتی تمام جنگل ها را سوزتندند و قرار شد تمام درخت ها را ازریشه بکنند

شیطان قول داد بعد از روشن کردن آتش جشن بزرگی بر پا کند و درخت ها یکی یکی قطع می شدند و خانه ها یکی پس از دیگری در آتش می سوخت اما انگار باز هم برف می بارید و شعله های آتش رو به خاموشی بود

شیطان سراسیمه نگاهی به اطراف انداخت و فریاد زد برای خوشبختی باید عده ای قربانی شوند

مردم به اطراف نگاهی انداختند و دست های یکدیگر را کشان کشان می گرفتند و به سوی آتش می کشاندند

بچه های کوچک فریاد می کشیدند و انگتر از هجوم این همه آتش وحشت داشتنداما انگار کسی نگران این هجوم بزرگ آتش نبودزن ها جیغ می کشیدند اما دنیا اینگونه بود قرار بود اول بچه ها قربانی شوند

انگار آن ها ارزشی نداشتند و بهترین قربانی آنان بودند شیطان می رقصید و مردم دست می زدند

انگار تنها آرزوی بزرگ آنان  دیدار شعله های آتش بود آتش آنان را شیفته ساخته بود زمین از بچه ها خالی شد مردم نگاهی به اطراف انداختند و شیطان نگاهی به زمین انداخت

نگاه دختری در چشمانش گره خورد شیطان لبخندی زد مردم دستان دختر را گرفتند و پس از کودکان او اولین قربانی شد و به زودی اولین دختر قربانی شد انگار دختر های دیگر را هم می آوردند و آنش قربانگاه دختران گشت

اما هنوز مردم لبخند می زدند دست می زدند و پایکوبی می کردند و دانه های کوچک برف هنوز می باریدو به زودی آب می شدند و شعله های آتش رو به خاموشی بود مردم به تمام زمین سرزدند و دختر های قربانی به پایان رسید

مردم دور شیطان جمع شدند نگاهی به شیطان انداختند شیطان لبخندی زد و شیطان در میان آنان قدم می زد انگار قرار بود او تنها برای دیگران فکر کنند و فریاد زد باز هم باید قربانی داد قرار نیست شعله های آتش خاموش شود خوشبختی تنها در هجوم این شعله هاست

شیطان دستان زنی را گرفت و او اولین قربانی زن گشت زن نگاهی به شیطان انداخت زن لبخندی زد و گفت قرار است ملکه زیبایی را به آتش بکشند همان را که سال هاست برای تو کار می کند و دوستان تو را افزوده می ساخت

اما انگار گوش های مردم را پر کرده باشند انگار هیچ کس صدای او را نمی شنیدشیطان او را به آتش انداخت و مردم پس از او به دنبال زن ها می گشتند و قرار شد تمام آنان نیز قربانی شوند

شیطان فریاد می کشید دست می زد و می رقصید و مردم کنار او سرود می خواندند خدا از روی صندلی بلند شد فجان قهوه اش را گوشه ای گذاشت و مردم را صدا زد اما انگار گوش های آنان نمی شنید و خدا غم را صدا زد و غم گفت تنها باید برای بشر گریست

و باران از آسمان ها جاری شد و زمین را پوشاند اما انگار اشک ها هم گاهی نمی توانند دل های سخت را رام سازند

و انگار هنوز هم به فکر روشن نگاه داشتن شعله های آتش هستند و زن ها را یکی پس از دیگری قربانی می ساختند و باران تنها می بارید و خدا مردم را باز هم صدا زد اما شیطان با صدای بلند تری آواز می خواند

و مردم صدای زیبای شیطان را در گوش هایشان پر کردند دست می زدند و می رقصیدند و مردم باز هم آتش را در آغوش کشیدند

زمان می گذشت روز ها می آمدند و شب ها می رفتند و هر روز قربانی ها بیشتر می گشتو تنها باران می بارید

و زن ها تمام شدند و مردم به هر سو نگاه می کردند شیطان نگاهی به جوان ها انداخت هنوز چند پسر جوان مانده بودند شیطان دست انان را گرفت و فریاد زد آیا هنوز هم به خوشبختی ایمان دارید و مردم فریاد زدند آری ی

و قرار شد آنان قربانی بعدی باشند پیرمرد ها دست می زدند و می رقصیدند و آخرین قربانی ها باقی مانده بودند اما باز هم شیطان دست می زد و قرار بود شعله های آتش هرگز خاموش نگردد تمام زمین از آتش پوشیده شده بود

خدا نگاهی به زمین انداخت و دوباره مردم  را صدا زد اما هیچ کس صدای خدا را نمی شنید حتی آنان که در آتش می سوختند جواب خدا را نمی دادند انگار آنان نیز تنها صدای شیطان را می شنیدند

و قربانی های پسر نیز تمام شد و مردم هنوز پایکوبی می کردند و شیطان این بار نگاهش در چشمان پیرزنی گره خورد و قرار شد آنان قربانی بعدی باشند و به زودی شعله های آتش عمیق تر گشت و باز هم تنها شعله های آتش زمین را می پوشاند

و خدا فریاد می زد خدا فرشتگان را صدا زد و قرار شد همه با هم فریاد زنند اما انگار صدای شیطان هر لحظه بلند تر می گشت و مردم تنها دست می زدند

و سرانجام قربانی پیرزن ها به پایان رسید و تنها پیر مرد ها باقی ماندند انگار شیطان تنها آنان را باقی گذاشته بود آن ها یکدیگر را برای قربانی شدن هول می دادند و انگار قرار نبود هرگز نوبت به خودشان برسد و انگار آدم ها هرگز خدا را نخواهند دید و شیطان دستان او را می گرفت و به سوی آتش می کشید و آن ها یکدیگر را در آتش قربانی می ساختند

دیگر تقریبا تمام پیرمرد ها تمام شده بود خدا فریاد می کشید اما باز هم گوش ها سنگین شده بود و دوده های آتش چشم هایشان را کور ساخته بود و گوش هایشان را گنگ

شیطان زمین را جستجو کرد تا آخرین نفر را نیز قربانی سازد تمام زمین از انسان ها خالی شده بود و تنها آدم های مرده بر روی آن قدم می زدند

زمان می گذشت و تقریبا شیطان تمام زمین را گشته بود دیگر همه قربانی شده بودند شیطان لبخندی زد گوشه ای نشست و قرار شد چند دقیقه ای را با آرامش چرتی زند وقتی شیطان چشمانش را باز کرد باز هم هجوم مردم در کنار او لبخند می زدند

شیطان گمان می کرد این تنها یک کابوس است و شاید تنها فقط یک خواب تیره

شیطان چشمانش را مالید اما دوباره زمین از آدم ها پر گشته بود و شعله های آتش خاموش گشته بود شیطان جلوتر آمد و پرسید این چطور ممکن است

پیرمردی جلوتر آمد لبخندی زد و گفت من تنها بازمانده آتش بودم وقتی که تو خوابت برد من هنوز زنده بودم وقتی صدای تو خاموش شد من صدای خدا را شنیدم

چقدر صدای خدا بلند بود نگاهی به خدا انداختم و گفتم چرا فریاد می کشی

و خدا گفت در حالی که تو صدای آهسته و ضعیف شیطان را می شنیدی من برای نجات شما فریاد می کشیدم و انگار شما نمی خواستید بشنوید من خدا را صدا زدم و خدا لبخندی زد و آتش خاموش گشت

و دوباره خدا لبخندی زد و دوباره انسان متولد گشت در همان لحظه های کوتاه خواب تو ،من خدا را پیدا کردم

سال ها گذشت و مردم آن قصه ی قدیمی را فراموش کردند و دوباره شیطان با همان حلقه ی کوچک آتش گوشه ای نشسته و فریاد می زد همراه من باشید و مردم او را دیدند و خدا باز هم آنان را صدا می زد.

برف و خدا

و دانه های سپید برف  باز هم در میان آسمان می رقصیدند

و ابر های سپید پایکوبی می کردند  

 و تنها پاکی بر زمین می بارید

خدا تصمیم گرفته بود بر تمام سرزمین ها رنگ سپید پاکی بزند

و حتی سیاهی ها  را سپید کند  

خدا در میان آسمان ها قدم می زد

 و انسان ها کنار یکدیگر چای می نوشیدند 

شیطان سطل سیاه رنگی در دست داشت

و آتش را بر زمین آورد و دلش می خواست تمام برف ها را خواب کند

و دوباره از نو بر روی زمین پایکوبی کند 

اما مردم از سرما ترسیدند

و ندانستند شاید این سرمای زیبای برف برای آن ها تنها زندگی بیاورد 

دستان شیطان را در دست گرفتند و قرار شد برف ها را پارو کنند

و خدا آنان را صدا زد 

اما افسوس که آن ها دست در دست شیطان می رقصیدند  

و دل خدای را شکستند.


دریای عشق

پرنده ی تنهایی بر بام زیبا ترین ساحل ها اوج می گیرد
وقتی که دریای عشق به انتظار بازگشت پرستو ها نشسته است.
و غروب طرح مبهمی بر آسمان نقاشی می کند
و اسمان زندگی طعم تلخی را می گیرد
و دریا ناامید بر بال های ابر می نشیند و اشک میریزد
و سرنوشت او را بی رحمانه به سرزمینی دیگر می برد
وقتی که پرستو ها باز می گردند
خبری از دریای عاشق نیست
پرستو  ها می رقصند و بر روی کویر می نویسند بی وفا
کاش زمین سکوت تلخش را بشکند و شهادت دهد دیروز بر دریا چه گذشت.

حراج

گفت: می خواهم مزایده ای راه بیندازم
اما خبری از ازدحام مردمی نبود
پرسیدم :مگر تو چه را به مزایده گذاشتی
گفت: انتظار ها و دل تنگی هایم را به حراج گذاشتم
گفتم :نشاید به بهای گرانی فریاد حراجی سر دهی
گفت: به خدا قسم که آن ها به قیمت جان خریدم و امشب ارزان می فروشم
گفت: تو را به مال دنیا چه سود!مگر نشینده ای که مال دنیا برای دنیا می ماند
گفت :می خواهم دلی را بخرم
گفتم :دلی؟
گفت :آری مگر نشنیده ای که دل ها را می فروشند!

داستان آفرینش

تان آفرینششبی خدا گوشه ای از آسمان به زمین چشم دوخته بود شبی که زمین خیلی تنها بود و آسمان دلش گرفته بود. باد دستان زمین را گرفت و سنگ ها از غم شکسته شد و خاک ها رقص و پایکوبی نمودند ماه در دل آسمان دل تنگ بود و آسمان شروع به گریستن نمود خاک می رقصید و آسمان می بارید و هجوم آن همه دل تنگی گل را ساخت و نگاه گرم خدا به خاک جان داد و مجسمه ای به نام انسان آفریده شد فردا صبح که خورشید دوباره به آسمان سر زد با دیدن مجسمه سنگی لبخندی زد و تمام گرمایش را در وجود مجسمه شعله ور ساخت و آن روز عشق متولد شد مجسمه سنگی شب ها چو ماه سرد و خاموش بود و صبح ها مثل خورشید عاشق و سوزان می شد و خدا انسان ها را به سه گروه تقسیم نمود گروهی که در دل صبح متولد شده بودند و تنها زندگی را شعله های سوزان عشق می دیدند و گروهی که مثل ماه گوشه ای می نشستند و فقط دل ها را می دزدیدند درست مثل روزی که کودکی عاشق عکس رخ ماه در حوض خانه می شد و ماه در آسمان لبخند می زد و سکوت می کرد و هرگز نمی گفت میان ما ملیون ها سال فاصله است و گروهی دیگر که با نور ستاره ها زنده می شدند درویشانی که به آسمان چشم می دوختند و خدا ستاره ها را برایشان به زمین می فرستاد و ملحدی که سالها به انتظار می نشست تا تنها یک شب ستاره ای به خانه اش سر زند اما نمی دانست چشمانش کور است.و سالهاست که کور شده است... کاش می دانستم تو از کدام نور همچو مجسمه ای سفالین جان گرفته ای.

مرا بنویس

مرا بنویس از بی تابی های شبانه ی دیروزمان از لبخند های گرم دیروزمان برایم خانه ای بساز به رنگ خانه ی پوشالین دوست داشتن ها و بامی به وسعت معصومانه ترین نگاه کودکانه ام و زمینی به استقامت قول های دیروزمان مرا بنویس از لابه لای خاطرات دیروزمان از میان هجوم واژه هایی که لبریزند از فریاد از سکوت اشک ها مرا بنویس از کوچه پس کوچه های باغ خیال از سرزمینی که پرستوهایش دیگر کوچ کرده اند مرا بنویس با تمان واژه های که زنجیر می شدند از واژه های بی وفایی که هر گاه به سویت پر می کشیدند باز هم مچاله مشد و بر زمین زیر پایت له می شد. مرا بنویس که هنوز هم دل تنگ رویای بچه گانه ام...