رمان دیوانه
داستانی است در مورد آشنایی دختری به نام سایه با مردی به نام امیر...امیر پسری است که هرچه در ذهن خود مجسم کند حتی می تواند به تصویری در دنیایی واقعی ببرد.آن ها در سرزمینی اسرار آمیز با هم آشنا می شوند و به طور عجیبی بر سرنوشت تمام انسان ها تاثیر می گذارند.
با تشکر الهام نعیمی
آقای جوان معلم در حال درس دادن به بچه های آموزشگاه بود که گوشی اش زنگ خورد.عشق دوران قدیم به او زنگ زده بود و او را برای کار به شرکت مادرش دعوت می کرد ...پسر از کلاس بیرون رفت انگار تمام دنیا را به او داده بودند مدیر آموزشگاه او را صدا زد .باورش نمی شد او از پسر برای دخترش که دانشجوی دکتری بود خواستگاری می کرد.همه می گفتند مدیر خیلی پولدار است و برای دخترش حساب 4 ملیاردی باز کرده است و دخترش یک سی ال اس خوشگل دارد....
آقای معلم غرق در رویاها بود .دوباره گوشی اش زنگ خورد دخترک بود.آن روز به دیدن دختر رفت و به او گفت من خریدنی هستم قیمت من یک سی ال اس است اگه نمی تونی منو بخری باید منو فراموش کنی.
دختر آن روز تا صبح دعا می کرد کاش می توانست یک سی ال اس داشته باشد..
روانشناس نگاهی به چشم های اشک الود دختر انداخت و گفت: وسواس فکری یک بیماری است که اخیرا میان شهر ما رواج پیدا کرده او بیمار است....دختر ملتمسانه به دکتر چشم دوخته بود و آهسته تکرار می کرد راه درمان چیست؟چرا کسی که تمام دنیای من است این بیماری را دارد و حتی نمی داند مرا دوست دارد یا نه و هر روز دختری را به بازی می کشاند...
دکتر نگاهی به او انداخت و گفت او حتما در گذشته خود یک عشق گم شده داشته .شاید اگر او را پیدا کنی و بخواهی با او صحبت کند بیماری اش درمان یابد و یاد بگیرددوست داشتن را باور کند....
دختر تمام شهر را گشت سال ها و سال ها و از تمام دوستان پسر پرس و جو می کرد تا روزی معشوقه قدیمی او را یافت .روزی قراری ترتیب داد تا ان ها یکدیگر را دوباره ببینند در آن روز پسر داستان تمام عشق های خیالی اش را گفت و دختر داستان تمام روزهای دوست نداشتنش را ،او نیز عشق گم شده ای داشت. و این داستان تا بی انتها برایش تکرار می شد.
و تصمیم گرفت در ان شهر یاد بگیرد بدون دوست داشتن ها زندگی کد چرا که تمام مردم شهر این بیماری را گرفته بودند حتی خودش انگار بیماری مصری بود.
روزهای سرد و برفی از راه رسیده بود میان برف های سپید یک ردپا باقی مانده بود.می گفتند رد پای ارابه ای خداست.می گفتند فرشته ها ارابه را بر دوش می کشند و خدا برای مردم آن شهر شادی ها و غم را بر روی زمین می پاشد و روزی که برف ها آب می شوند آن ها در میان خانه ها و دل های مردم شهر جوانه می کند هرکس زودتر به سرزمین برفی برسد می تواند سهم بیشتری از برف ها بردارد و او که از همه دیر می رسد تنها غم ها برایش می رسد...
کودکان دوان دوان به سوی سرزمین برفی می دویدند و هرساله دانه های شادی را برای خود می بردند و تنها پیرزن سالخورده ده سهم غم ها را بر می داشت..پیرزن نمی دانست دانه ی آخر نامش حکمت است و زیباترین سهمی هست که می تواند از خدا بگیرد...و هرساله دانه برفش را به دیگری هدیه می داد و آن سال برایش تمام به انتظار می گذشت
گرد و غبار تمام لباس هایش را پوشانده بود عصای چوبی اش ترک برداشته بود موهای بلند و سپیدش پریشان روی پلک هایش ریخته بود .انوار طلایی رنگ داغ و سوزان برصورتش سیلی می زد با دست های چروک خورده اش عرق گونه هایش را پاک می کرد و آهسته به سوی شهر قدم می زد...
دخترکی آشفته حال و گریان با لباس هایی رنگارنگ و ابریشمین به سمت او می آمد.شیخ ایستاد و نگاهی به او انداخت .دخترک آهسته آهسته به او نزدیک شد خودش را روی زمین انداخت و گفت شیخا چگونه از دنیا گذشتی من نیز می خواهم مانند تو از این عروس هزار چهره بگذرم ؟بگو چگونه می شود خدا صدای مرا نیز مانند تو بشنود و مرا دوست داشته باشد؟بگو جرم من چیست؟شیخ در چشم های او خیره شد با صدایی خسته و سوخته گفت سوختم در خویشتن خویش .سال ها سرگردان در جست جوی خدا می گشتم خسته و سرگردان شدم .در رنج تب می سوختم فریاد زدم خدایا کجا هستی که صدای شیخ نالان را هم استجابت نمی کنی دیدم کودکی سیلی خورد، بی آن که جرم و خطایی مرتکب شده باشد سرش را پایین انداخت و از صاحب خویش عذرخواهی کرد فریاد زدم خدایا من گناهکار به درگاهت شکایت می کردم و کودک بی عقل سکوت کرده است شاید که او بیش از من تو را می شناسد.به سمت کودک رفتم گونه هایش را با انگشتانم لمس کردم و پیشانی او را بوسیدم.کودک دستان مرا با انگشتان کوچکش فشار داد و گفت ای شیخ او هر آنکه را بیشتر دوست می دارد بیشتر می رنجاند و بیشتر نیز طعام خواهد داد.و چون می دانم در پس این سیلی ها طعامی بهتر و عروسک چوبین خواهم گرفت هرگز از او شکایت نمی کنم هرچند او می خواهد مرا آن گونه که خود دوست می دارد بزرگ کند.تا روزی مانند او باشم.شیخ بر زمین کوفت و مشتی از خاک بر داشت و بر روی سرش ریخت و گفت حال چگونه است که روح خدایی در من است و من به جستجوی او می گردم او می خواهد ما نیز مثل او باشیم و هرگز بی دلیل مرا سیلی نزد و من نالان گریستم و گفتم چرا خدای من؟حال آن که نمی دانستم با همین یک کلمه هزاران سال از او دور می شوم و مهرش بر من کم می شود اما او باز هم مرا صدا می زند شیخا بگو خواسته ی تو چیست؟باشد که اجابت کنم...
دخترک اشک در چشم هایش جاری شد و گفت چگونه است که دیگران سیلی نمی خورند اما همیشه در شادی نان می خورند و می رقصند و پایکوبی می کنند حال آن که حتی یک بار هم نمی دانند درد چیست ؟ شیخ به عصایش تکیه داد و گفت من نیز مصلحت او را نمی دانم شاید که انان نیز روزی سخت تر سیلی بخورند.و شاید هم قرار نیست آن ها هرگز خدایی شوند.و شاید هم آنان از روز ازل بی درد آفریده شدن چرا که قرار نیست از آنان گوهری را خلق کنند...